خلاصه :
رمان دزد دل پوزخندی زدم و بی توجه بهش از کنارش گذشتم. حتی یک تشکر خشک و خالیهم نکردم. تو دلم عروسی بود خدا رو شکری زیر لب گفتم نگاهم به یک کوچهی دنج و باریک کشیده شد. با سرعت خودم رو داخلش پرت کردم. خوشحال از کا ری که کرده بودم دست بردم سمت کیفم که دستم کشیده شد. برگشتم همون پسر چشم سبز بود. چینی به ابرو دادم و گفتم:
– فرمایش؟
این بار اون پوزخند زد و گفت:
– فکر کنم کیف پول من رفته توی کیف شما!
رنگ از رخم پرید.
ولی خودم رو نباختم با جرعت مقابلش ایستادم کور خوندی آقا جنگلی من بار اولم نیست. با حرص و عصبانیت گفتم:
– چطور جرعت کردی، به من میگی دزد؟
پوزخندی زد و با یک حرکت کیفم رو از روی شونم چنگ زد. تا اومدم دهن
باز کنم زیپش رو باز کرد و کیفش رو در آورد و مقابل چشمهای بهت زدهام تکون داد بعدشم خیلی ریلکس گفت:
– این چیه؟ ای تف به این شانس نه کمند خودت رو نباز ابرو بالا انداختم و گفتم:
– خب شاید وقتی با هم تصادف کردیم افتاده تو کیف من!
خدایی دیدید من چقدر مطلومم آخه؟
چشمهاش رو بزرگ کرد و گفت:
– اوه که این طور حالا که دادمت دست پلیس میفهمیم چجوری افتاده.
با این حرفش انگار کسی به من جک گفته باشه زدم زیر خنده. وقتی خوب خندیدم
ناگهانی خندم رو قطع کردم سرم رو نزدیک بردم کمی سرش رو عقب داد. چشمهام رو بزرگ کردم و گفتم:
– بده. چشمهاش گرد شد و با لکنت پرسید.نمی… ترسی؟
خودم رو عقب دادم با دست الکی خاکهای رو شونم رو پس زدم و گفتم:کمند از کسی نمیترسه.
چشمهاش برقی زد و گفت:پس اسمت کمنده؟
هوفی کشیدم و بعد هم پُرو پُرو تو جنگل چشمهاش زُل زدم وگفتم:به تو چه؟
دانلود رمان دزد دل
سر به زیر خندید و گفت:چه عجیبی تو دختر!
بی حوصله دستم رو سمتش داراز کردم و گفتم: بخوایهم نمیتونی بده کیفم رو.
رمان عاشقانه دزد که در کیفم رو بالاتر نگه داشت و چینی به پیشونیش داد و گفت: چی رو بخوامم نمیتونم؟
بند کیفم رو از دستش کشیدم و گفتم: نمیتونی مخم رو بزنی.
به چهرهاش که هاج و واج به من نگاه میکرد توجهی نکردم؛ و پکر راهم رو گرفتم
که برم بند کیفم رو کشید و با سرعت گفت:
– هی کمند خانوم صبر. اخمهام رو در هم کشیدم و گفتم:
– سی ثانیه وقت داری تا دلیل موجه برای نگه داشتنم بگی!
بند کیفم را ول کرد و شروع به کف زدن کرد. واو عالی بود.
بی حرف اخمهام رو بشتر توهم کردم. خوشگله که خوشگله مبارک مامان باباش.
دید که بیشتر اخمهام رفت توهم دستهاش رو در هم گره زد و گفت:
– من به پلیس نمیدمت ولی بجاش امشب رو به من جا بده! جانم، چی فرمود؟
ابروهام از فرط تعجب به سرم چسپیده بود، با تعجب گفتم:
– جانم، چی فرمودی؟
بی پروا شونه ی بالا انداخت و گفت:
– جانت سلامت امشب من رو یه جا بده!
لبهام رو کج کردم و با پوزخند گفتم:
– کجا بذارمت که نشکنی؟
– هر جا که خواستی فقط خواهشا بهم یه جا واسه موندن بده! – چرا؟
چشمهای جنگلیش رو توهم چرخوند و گفت:
– قصش مفصل فقط امشب رو به من جا بده.
دست به سینه ایستادم و گفتم:
رمان های در حال تایپ :
موضوع متفاوت و جالبی داره ولی جمله بندی ها اصلا خوب نیست و بعضی از اتفاقایی که میفته خارج از قانون واقعیشه و بعضی از قسمت ها گنگه و خیلی سرسری ازش میگذره….کمند هم شیطنت و غرور و سردی رو از حد گذرونده و به نظر بیشتر بی ادبه….ازدواج پسر معروف ایرانی و دختر افغان صد در صد مخالفت خانواده رو از هر دو طرف خواهد داشت چون افغان ها با ازدواج دخترشون با غیر از هموطن خودشون ۹۹درصدشون مخالفن و ایرانی ها هم تقریبا مخالفت نکردن یه چیز محال به نظر می رسه در کل دور از واقعیت بود…با آرزوی موفقیت برای نویسنده عزیز
اصلا ارزش وقت گذاشتن نداره نخونید
جالب نبود
تروخدا ادامه بده خیلی دوسش دارم نمیشه سریع کاملش کنی؟:((((((
بزرگ ترین مشکل رمان در متنش بود که خیلی کلمات نامتعارف به کار رفته بود و جملاتو نامفهوم کرده بود