با چشمانی به اشک نشسته، پنجره بزرگ هال را که باغچه با درخت و شکوفه های صورتی اش بهاررا یاد آور می شود؛ از نظر می گذراند.قطرات اشک یکی پس از دیگری روی صورتش می چکد و او هیچ تلاشی برای متوقف کردنشان نمی کند. چندین ساعت متوالی به همین منوال می گذرد که صدای درب حیاط خبر از آمدن کسی می دهد؛ تکیه اش را از مبل می گیرد و دستمالی از میز مقابلش بر می دارد که صورت خیس شده اش را پاک کند تا کسی متوجه حالش نشود اما چشمان پف کرده اش گویای همه چیز است. سلام بر اهالی خانه... و به دنبالش صدای پرت کردن سوئیچ روی میز می آید و این عادت همیشگی، ورود ویهان را ...