شبها که به آسمان خیره میشوم، دیگر خودم را تنها نمیبینم؛گویی مهتاب هم حال من را دارد؛ عاشق است، ولی تنهاست! عروس شب با رخسار نقرهگونش، به آسمان تکیه زده و در جلوهگریست و همهی ستارهها غبطه آن را میخورند. کسی از دل تنگ و خستهی او خبرندارد. گاهی از غم دوری آفتاب هلالی و نحیف میشود و گاهی با پردهای ازجنس ابر و مه، چهرهاش را به نقاب میکشد و غمش را پنهان میکند تا کسی نبیند... و گاهی درسکوت زیبای شبانگاهی، درافق سرخ شفق ناپدید میگردد نمیدانم! یا من عروس شبم، یا عروس شب من است... "به نام تک سورچی کالسکه عشق، که سرنوشت را اینطور نوشت" باران درحال باریدن است، کنار پنجره میروم تا منظرهی بینظیر پاییز را تماشا کنم؛ ...