با ترس دستی بر لبانم میکشم؛انگار آنها را به هم دوختهاند! نه دیگریست! ناگهان دستانم خیس میشوند و به یاد میآورم: «تاوان زندگی را با لبان دوخته و اشک سکوتم دادهام! قبلاً آدمها با سکوتشان با هم حرف میزدنند،هر نگاهشان بیانگر حرفی بود؛ اما اکنون،چیزی از آن مردمان نمانده است! حال بعضی آدمها تظاهر میکنند حرفت را میفهمند و معنی سکوتت را میدانند...اما آنها حتی درکی از زندگی ندارند! بعضی دیگر هم همچو من، کاری جز بیتفاوتی ندارند... . *** چه بیرحم شدهاند این مردمان امروزه! با چشم بیگناهی را قضاوت میکنند، با زبان زخم میزنند و سرزنش میکنند! اما امان از شما مردمان! هر ظاهر بدی که نشانگر قلب سیاه نیست و هر نیکرویی که حتما ساده دل نیست! چه راحت شده است بیپروا حرف زدن و بیصبرانه قضاوت کردن! *** من دلتنگم، دلتنگ ...