باور ندارم جانا...تا این حد مبتلایت بودن را باور ندارم.دلبر سنگدل! چگونه در همه جانم رسوخ کردهای که بیتو زندگی کردن برایم سختتر از جان دادن است.بیرحمی و من با این وجود باز هم دوستت دارم. باور ندارم... تا این اندازه به پای تو ماندن و اشتباه کردنم را، باور ندارم. با من میجنگی بدون اینکه بدانی من بیجدال در برابر تو تسلیمم؛ میجنگی و ضربه میزنی به قلبی که فقط در دستان تو بود. قلبی که تنها برای تو میتپید و چه بیرحمانه خرد و لهش کردهای. من خودم را برای خودم که نه، برای تو عوض کرده بودم؛ غافل از اینکه تو قلبی در سینه نداری. میروی، من میمانم و قلب خونین و شکستهِ در دستم که پس دادهای. و منی ...