مقدمه: مجموعه دلنوشته در یک قدمی هبوط _ میشناسم این منِ خودنما را! این منِ زندهنما را، این بنی آدم پر دردوبلا را. آه از حسرت و درد برمیخیزد از سینه؛ فقط یکدم دارد نوای این خدا را. مجموعه دلنوشته در یک قدمی هبوط قسمتی از دلنوشته: گویند در این حوالی مردهای زندگی میکند! مردهای که نفسهایش سرد و متحرکی بیش نیست. ای مردم، به خدایی که خدای من و شماست؛ دروغ گفتن و زندهزنده به گور کردن، خوب نیست! دل که مُرد، گویی عالم برایم مرده است. من را که دفن کردید، الان به تماشای چه نشستهاید؟! *** سردی که به رگهایم سرایت کرد، هی جریان پیدا کرد و به قلبم نفوذ کرد. قلب منجمد شدهام، یک بار که سنگین ضربه خورد! دیگر مرگم فرا میرسد. *** تپشهای قلبم کم شده... درد عجیبی در این سینه شکافته شده، فدای دعاهای نیک مردم! آنقدر خوب ...