وقتی جلوی او میایستم دلم خودش را به در و دیوار می کوبدتا به او برسد.با او برفیترین روزها برای من یک روز آفتابی پر از گرماست.با او در اوج زمستان بهار است.نگاهش برای من یاد آور زلالی آب است به همان پاکی به همان شفافی، آنقدر شفاف که می توانم دوست داشتن را از نگاهش بخوانم.روی به روی من نشسته است با لبخندی بینظیر... . من می خواهم از او نقاشی بکشم ولی مگر می توانم! وقتی او این چنین با لبخند به من نگاه میکند، قلبم در حال پرواز است ولی در این بین جدال عقل و دل... . دل پیروز میشود و من قلم و کاغذ را کنار می،گذارم و میگویم نمیتوانم؛ با تعجب می گوید چرا؟ با لبخند میگویم دلم برای توی میتپد ...