خلاصه رمان : دانلود رمان الزام به ماهتاب گاهی آدمی اجبار به کاری میشود.و گاهی اجبار به آدمی.گاهی این اجبارها شیرین و گاهی تلخ است.و گاهی این اجبارها جوری به دل مینشیند که دیگر دلت نمیخواهد از دل خارجش کنی.تا اجباری نباشد، کینهای بهوجود نمیآید.تا کینهای نباشید، عشقی بهوجود نمیآید.ممکن است فردا روزی، عاشق کسی بشوی که از او کینه به دل داری.پس ببین و بدان عشق ناگهانی ست. با آسانسور کوچکی که آنجا بود به طبقهی دوم رفتیم. جلوی واحد یازده ایستادیم؛ پدر زنگ را فشرد. بعد از چند ثانیه در باز شد، پسری ده ساله و بور جلوی در حاضر شد. با چشمهای قهوهای و مژههایی درشت ما را نظاره میکرد. لبخندی به اندازهی صورتش زد. سلام، خیلی خوش آمدین؛ بفرمایید. پدر ...