خلاصه: دانلود رمان سودازده در ساعت دوازده ظهر یک جمعه ی تابستانی، وقتی لب حوض نشسته بود و با شمعدانی هایی که دور تا دور آن چیده شده بودند مشغول بود، در خانه به صدا در آمد. حدس زد خودشان باشند. دم عمیقی گرفت و مثل همیشه سعی کرد بر خود مسلط باشد. هدایت الله خان گفته بود به زودی می آیند، اما روز و زمانش را مشخص نکرده بود. از جایش بلند شد و به کندی، به سمت در حرکت کرد. پشت در که رسید، نفس تازه ای گرفت ، باید مثل یک خانم رفتار می کرد، همان طور که هدایت الله خان خواسته بود. باید نشان می داد دختر هدایت الله خان ملک زاده است. در را که باز کرد، ...