خلاصه: دانلود رمان اسرار جنگل تاریک روی تخت جابجا شدم. به ساعت نگاه کردم؛ ده صبح بود. به سختی روی تخت نشستم.صدای آقای خرم می اومد؛ که داشت با مامان صحبت میکرد. رفتم سمت کمدم، شالم رو برداشتم؛ و سرم کردم. بلوزم رو مرتب کردم. در رو، بازکردم و؛ از اتاق رفتم بیرون. تازه به بالای راه پله رسیده بودن. هردو باتعجب نگاهم کردن. مامان با عجله اومد؛ سمتم. - عزیزم، چرا اومدی بیرون؟ دستم رو، به علامت صبر کردن، جلو بردم؛ وگفتم؛ -صبر کنن مامان. به آقای خرم سلام کردم؛ و رو به مامان گفتم؛ - خوبم مامان. نگرانم نباش. تصمیمم رو گرفتم. میخوام باهاشون صحبت کنم. - ولی دخترم... بادستم اشاره کردم؛ که ادامه نده. نگران نگاهم کرد. خوشحالی از چشمهای سعید خرم پیدا بود. مامان رفت ...