مقدمه: مجموعه دلنوشته می دانم که می دانی _ بیا و بشماریم فاصلهها را، فاصلههایی که مرا پیر کردند و تو را راحت. میدانم که میدانی! پانصد و پانزده روز است که دستانم، دستان قویت را لمس نکرده؛ پانصد و پانزده روز است که در کنج اتاق مینشینم و چشمانم خیره به قاب عکسِ کوچکت به خواب میروند. مجموعه دلنوشته می دانم که می دانی قسمتی از دلنوشته: میدانم که میدانی درنبودت چه کشیدم و چه اشکها که نریختم. پانصد و پانزده روز است که در نبودت میریزد و تو نیستی که بگویی لعنت به من که باعث این اشکهایت هستم. *** میدانم که تو میدانی هرشب درهمان زمان همیشگی برایت میخوانم، از همان شعرهای همیشگی، شعرهایی که وقتی شروعش میکردم با خندههایت به پایان میرسید و من دستانم را ...