مقدمه: مجموعه دلنوشته های قاتل احساساتم _ فکر میکنم به تو؛ دوباره و دوباره... گویی رسیدهام به پوچی، تمامِ احساساتم از بنِ جان قطع شدهاند؛ تنها با طرد شدنم از سویِ تو! من نه احساسی دارم و نه چیزی را حس میکنم! گیر کردهام میانِ پارادوکسی عظیم...! اکنون، دقیقاً در همین لحظه تو، قاتلِ تمام احساسات منی! و من با وجود قتلت؛ چه مضحکوارانه میپرسمت... . مجموعه دلنوشته های قاتل احساساتم قسمتی از دلنوشته: قلبم پر بود از احساس، احساساتی که پایهی رابطمهمان بودند! با وجودت، با هر نگاهت، قلبم لبالب از عشق میشد... اما حال تهی از هر حسی هستم! تو رفتی و احساسهای من کشته شدند؛ تو قاتل احساساتم هستی! در ژرف شب، دقیق زمانی که جان میدادم برایت از بن جان، تو رفتی و با رفتنت قاتل احساسهای عاشقانهی ناکامم شدی! *** تو ...