نشستهام در گوشهای از دنیا و مینگرم آدمهایی را که خوب بلدند حقیقت را انکار کنند می نگرم بازیگرانی را که خوب بلدند نقش بازی کنند انگاری که اینجا همه هنرمنداند! خوب بلدند، که رنگ عوض کنند اینجا آدمها خوب بلدند، که حال همدیگر را بد کنند...! فرضیه محالیست گریختن از عشقی که دلیل درد تمومی ما آدماست... یکبار عاشقی... تا عمری تباهی... با دلِ پریشانی... که آورد برایمان... همش احساس پشیمانی...! خستهتر از آنیام، که حال بدم را توصیف کنم گرفتهتر آنیام، که در نبودت دگر من گریه کنم بیحس تر از آنیام، که دوباره بیای دلبری کنی با دلی که شکسته، بازی کنی...! فرضیه محالیست گریختن از عشق که همه یکبار به آن مبتلا شدند فرضیه محالیست عاشقانه زیستن که همه از آن فارق ...