تمام چیزی که میخواهم حالا تنها یک چیز است. صدای خنده هایت در گوشم، میدانی من لحظه های از دست رفتهام را میخواهم... لبخند هایت را میخواهم... من زندگیم را میخواهم... من تو را میخواهم!در گوشه ترین قسمت اتاقک کوچک مخفی میشوم و منتظر میمانم. آرام وارد میشوی... به یکباره روبرویت ظاهر میشوم و تو از شدت ترس فریاد میکشی اما بعد از دیدن من لبخند میزنی و صدای خنده هایت کل اتاق را پر میکند در آغوشم میخزی و زمزمه میکنی: -این واقعا ترسناک بود مرد... دیگه این کارو نکن! - تو واقعا ترسیدی؟ تمام چیزی که میخواهم مرور خاطرات است دختر. چرا نمیایی تا با هم خاطره بازی کنیم؟! تمام چیزی که میخواهم ورود دوبارهات به زندگیم است. اصلا بیا و دوباره زنگ خانهام را ...