دلنوشته ناگفتههای یک دل غمگین _نمیدانم چه شد.از کی و کجا، علاقهای شدید بینمان شکل گرفت...زمانی فهمیدم، که دیگر دیر بود. عشقت آمد و همچون گیاهی در خاک دلم جوانه زد؛ ریشههایش عمیق شد، گیاه به درخت تنومندی تبدیل شد و هر روز از خاک دلم تغذیه کرد! بهار شد جوانه زد. تابستان شد و گرمای تنهاش وجودم را گرم کرد. پاییز شد، برگهایش خشک شد؛ و زمستان شد و به تکه چوبی یخزده تبدیل شد و دوباره بهار شد. اما دیگر نه درخت، آن درخت شد و نه دل، آن دل قبل! هیچ کدام آنچه بودند، نشدند... درخت تازه فهمید که فصلها تنها بهانهاند و گرمای عشق است که آن را زنده نگه داشته، اما دیگر نه عشقی بود و نه ...