داستان کوتاه دیوانه خلاصه: داستان کوتاه دیوانه در باز میشود و با باز شدن در،دستانم که مشغول مرتب کردن کتاب ها هستند، از حرکت میایستند. باز هم روتین وار، آن عطر شیرین حریصانه فضای مغازه را پر میکند. ناخودآگاه نفس عمیقی میکشم و ریه هایم را پر از بوی عطر میکنم و باز با صدای این پاشنه های یک جفت کفشی که به سراغم میآیند، نفس کم میآورم. باز هم قلبم به قفسه ی سینه ام میکوبد و میخواهد قفسه ی سینه ام را شکافت دهد. صدایش را که به گوش میشنوم، هول و