دانلود رمان سایه های طرد شده اثر آیدا جعفری سرنوشت زندگی سایه را دستخوش حوادث گوناگونی قرار میدهد، که علاوه برمشکلات خانوادگی او را در میزبان مهمان ناخوانده ایی میکند که میسر زندگی را برایش سخت تر می کند، سایه برای آموزش ویلون به آموزشگاهی می رود که کنار آن باشگاه بدن سازی آکو است، آکو مردی جذاب و ورزشکار که
آب دهانش را بارها و بارها قورت داد و هربار، چیزی جز سوزشِ بیشتر نصیبش نمیشد. چشم خواباند و با دو دستش، فنجان را چنگ زد و همچون طناب دار، بالا کشید. آرام و لرزان! تفاوتی هم با طنابِ دار نداشت! فقط روششان فرق داشت، وگرنه پایانِ هر دو، یک چیز بود! با صدای مشت محکمی که رویِ درِ چوبی خانه کوبیده شد، تنش لرز برداشت
قلبش پر تپش و پر تپشتر کوبید. باید قبل از آنکه دستِ آن نامردان به جسمِ بی جانش میرسید، کار را تمام میکرد. گویی فشارِ و گرمایِ مغزش، یخِ چشمانش را ذوب کرد که اشک درونشان حلقه زد. اشک درونِ عسلی های معصومش حلقه زد و او آخرین زمزمه اش را با خود، یا شاید هم آن نرگسی هایی که رد دست های او را داشتند، کرد و فنجان را بالاتر آورد:
رمان سایه های طرد شده
آخرش تلخه، ولی از قدیم چی میگفتن؟ آها آ باریکالله! یه پایان تلخ، بهتر از یه تلخیِ بیپایانه! لبه ی داغ فنجان، همچون گدازهی آتشفشان، رویِ لب هایش نشست و سوزاندشان! ضربه ی محکمتری که به در خورد، لبخند زد. از همان لبخندهایِ تلخی که از کودکی همراهش بودند. از همان لبخندهایی که در جوابِ ظلم هایی که ترانه در حقش میکرد و او به نظاره شان مینشست!
چشم خواباند و به یکباره، محتوای داغِ فنجان را بلعید! بلعید و به سوزش گلو و معده اش اهمیت نداد. بلعید و اشک حلقه شده در چشمانش را کتمان کرد. بلعید و به نرگسی هایی که گویی چشم داشتند و با غم نگاهش میکردند، پشت کرد. قبل از آنکه در بشکند و آن از خدا بی خبرها دستشان به معصومیتش برسد، کار را تمام کرده بود
حال خیالش راحت بود! خدا او را میبخشید نه؟! ترانه و بابا اردلان چه؟! میبخشیدند دیگر، نه؟! کاش به خاطرِ این کارش، حلالش میکردند! کمکم پلک هایش رو به خاموشی رفت. شاید به خاطر فشارِ استرس و بی حالیاش. یا شاید هم به خاطرِ محتویاتِ آن فنجان لعنتی! آخرین زمزمه اش اما، گویی نرگسی ها را کُشت و گردِ غم را در خانه ی نقلی و پر از عشقش پاشاند: منو ببخش آکو
رمان جدید:
رمان این کتاب را به صاحبش برگردانید | ژاله صفری
رمان نسل دلدادگان | زینب محمدی