رمان زاده ی اهریمن
خلاصه:
رمان زاده ی اهریمن(جلد اول) این رمان راویِ زندگی سخت و در عین حال عجیب ماریا وینسون می باشد؛ که پس از مرگ مادرش ، پدرش بار دیگر ازدواج کرده و به شهر جدیدی نقل مکان می کنند تا زندگی جدیدی را شروع کنند . ماجرا از زمانی شروع می شود که او و برادر کوجکترش به مدرسه می روند و دوستان جدیدیپیدا می کنند که همه شان در ظاهر مردم عادی اند ولی کسی نمی داند چه چیز در درونشان خفته است !
پیشنهاد ما به شما
دانلود رمان همسر مغرور من
دانلود رمان خواهر شوهر
دانلود رمان کلاغ پر گنجشک پر
نام رمان : زاده ی اهریمن (جلد اول)
ژانر : فانتزی، عاشقانه،تخیلی
به قلم: Fawtim کاربر انجمن نگاه دانلود
نام ناظر:£Lⓐh£
قسمتی از رمان :
من این دختر را نمی شناختم . ولی نه ، می شناختم .
عکسش را دیده بودم . همان چشم های عسلی ،
همان موهای بور و همان لبخند روی لب . همانطور خیره
و مات نگاهش می کردم که ناگهان رنگ نگاهش عوض شد و گفت :
– چطور تونستی ؟
صدایش می لرزید . منظورش را نمی فهمیدم . من او را نمی شناختم
، تنها در عکسی که میان دفتر خاطراتم پیدا کرده بودم
او را دیده بودم . وقتی سکوتم را دید ادامه داد :
– فکر می کردم ما باهم دوستیم .
-نه من هیچوقت با تو دوست نبودم . من اصلا تو رو نمی شناسم .
سپس برگشتم و با آخرین سرعت به سمت در دویدم .
کل خانه پر شده بود از هر سه ی آن ها . اگر قبلا این اتفاق برایم
می افتاد قطعا دیوانه می شدم . ولی الان در این دنیایی که
حالا فهمیده بودم سرشار
از جادوگر و اهریمن است ، هیچ چیزی بعید نبود . سعی کردم
ترس ریشه کرده در اعماق وجودم را خفه کنم و با آخرین سرعت از آن خانه خارج شوم . صدایشان را از پشت سر می شنیدم که هم صدا و با صدای خش داری می گفتند :
-تو متعلق به اهریمنی . نمی تونی از دست ما جون سالم به در ببری.
قبل از آنکه عقلم را از دست بدهم دست بردم و
دستگیره ی در را کشیدم ولی در باز نشد .
چندین بار این کار را کردم ولی در از جایش تکان نخورد .
گویی کسی آن را از آن طرف نگه داشته بود .
از طرفی صدا ها لحظه لحظه نزدیکتر می شدند و من گیج
و ترسیده در حالی که اشک هایم روی گونه هایم جاری شده بودند همواره دستگیره
را می کشیدم و التماسش می کردم که باز شود .
ولی نه انگار اینبار بخت با من یار نبود . هق هقم
اوج گرفته بود .من نباید اینطور می مردم . وقتی از باز شدن
در نا امید شدم به سمتشان که حالا در چند قدمی ام بودند برگشتم . چشم های
تک تکشان قرمز بود و همواره با همان صدای خش دار و هم صدا می گفتند :
-تو خواهی مرد ماریا وینسون . تو متعلق به جهنمی.
صدای هق هقم در فریاد بی رحمشان گم شده بود .
من سزاوار به مرگ بودم ، شاید وقتش رسیده بود به مادرم بپیوندم
. دستم را روی گوش هایم گذاشتم و چشمانم را بستم. نمی خواستم شاهد مرگ خودم باشم .
پیشنهاد ما به شما