دانلود رمان رقص در رویا رویا در روزهای سختی که جنجال در خانوادهاش افتاده و چند تکه شدهاند، وارد یک رابطه میشود، رابطهای که به سادگی شروع میشود اما میان تحیر او معلق میماند تا چندین سال بعد، درست زمانی که آماده است تا آدمی تازه را به زندگیاش راه بدهد، گذشته با تمام قوا سمتش برمیگردد، رقص در رویا، روایتی از سرگردانی بچهها میان جنجال بزرگ ترهاست و نتیجهی خودخواهیها، برای رفتن به پلهای بالاتر، نتیجهی زنده کردن آرزوهایی چال شده، آن هم توسط دیگران
ادامه حرفم را از آن افعی بلعید و هق هقم بلند شد، می خواستم بگویم حالا که دلم دارد راضی می شود تا شهریار را به زندگی راه دهم اما سرم را گذاشتم بین دست هایم روی داشبورد، ناخن نداشتم تا فرو کنم توی تن سخت ماشین، انگشتانم درد گرفته بود
رمان رقص در رویا
تمام آن کابوس های لعنتی، سال ها همراهم بود، باز داشت ثانیه به ثانیه اش تکرار می شد، باز آن روزهای نحس تکرار می شد، من که تنها آرزویم ندیدنش بود! من که فقط می خواستم زندگی کنم؟ چرا باز باید آن ابلیس را می دیدم؟ با هر نشخوار ذهنم، مشتم را یکبار کوبیدم کنار سرم
شیدا دست هایم را گرفت و رفتم توی بغلش، دندان هایم به هم قفل بود که گفتم: ازش متنفرم … و می دانستم این متناقض ترین حسم است با گذشته، شیدا دیگر نه حرف زد، نه غر زد و نه حتی پرسید کجا برود! خودش مسیرها را خوب بلد بود … وقتی سر بلند کردم، مقابل رستوران ترنج بودیم، تا برگشتم سمتش، دو دستم را گرفت:
رویا … آرمانو فراموش کن، شهریار تنها کسیه که میتونه کمکت کنه، تنها کسیه که قابل اطمینانته، یه آره بگو و از این همه تنهایی دربیا … در ماشین را باز کردم و پیاده شدم، اگر شیدا سر راهم سبز می شد، بی شک تمام مشت هایی که می خواستم توی صورت آرمان خالی کنم، سر او تلافی می کردم
تند راه می رفتم و با دهان باز نفس می کشیدم تا فقط زنده برسم به خانه اما کسی از پشت سر بازویم را گرفت، برگشتم تا جیغی بلند بکشم سر شیدا اما شیوا بود، نفهمیدم از کجا پیداش شد اما تا دیدمش، جلوی چشم هایم تار شد و بی اختیار خودم را توی آغوشش جا کردم، او خوب می دانست چه کند، نه نسخه ی فراموشی می پیچید نه عشقی تازه برایم می خواست
فقط آرامم می کرد، بلد بود، مادر بودن را بلد بود …
رمان طنز:
رمان سایه نشینها | محدثه صدرزاده
رمان فصل شقایقها | فاطمه قاسمی اسکندری(هورزاد)
دانلود رمان خانهی من قلب توست