رمان ردیفِ کلاغ ها
خلاصه :
رمان ردیفِ کلاغ ها برخی از جرایم هرگز فراموش نمی شوند … حنا در زندگی اش به خطر نمی زند ، آپارتمانش را با وسواس در یک منطقه ی مطمئن و امن با همسایگانی خوب انتخاب میکند ، جایی که بتواند یک زندگی آرام و کم حاشیه داشته باشد . اما گاهی این خطر است که به دنبالت می دود و یک اشتباه کافیست ! تنها یک اشتباه …
دانلود رمان جدال نهایی (جلد پایانی رمان لیانا)
دانلود رمان گفته بودی دوستم داری بی اندازه (جلد دوم)
نام رمان: ردیفِ کلاغ ها
نویسنده: مهسا.الف
ژانر: معمایی .
زاویه دید : دانای کل
وقتی که درب خانه را به روی عاشقی پنهانی باز می کند
. مردی که تا به حال ملاقات نکرده را میبیند که از اوتقاضای ازدواج میکند ،
عمادی که هرگز پاسخ رد را نمی پذیرد و حنا را به سوی جهنم می کشاند
، پرده هایی که از رازها می افتد و زوایای تاریکی که روشن می شود و حنایی که کابوسش تازه آغاز می شود
پا برهنه رو به روی آیفون کهنه و رنگ و رو رفته ی آپارتمان کوچک و جمع و جورش
ایستاده بود ، صدای زنگِ بلبلی روی اعصاب را که هر روز صبح به خودش قول می داد
از اکبر آقا ، الکتریکی محلشان ، بخواهد با یک زنگ معمولی عوضش کند و شب
که خسته از اتوبوس پایین می پرید و پاهایش را به زور روی آسفالت میکشید
دانلود رمان معمایی ردیفِ کلاغ ها
و آرزو می کرد کاش خانه اش کمی نزدیکتر به سر خیابان بود ، تنها چیزی که به ذهنش نمی رسید رمان ردیفِ کلاغ ها
، همان زنگِ بلبلی اعصاب خورد کن بود ! همان نوستالژی پارچ بلبلی شان
که زمانی که سن و سال کمتری داشت بازارش داغ بود و در هر خانه یکی پیدا می شد
! هرچند اینجا تنها جایی بود که صدای زنگ آیفونش هم چهچه ی بلبل بد رمان ردیفِ کلاغ ها
صدایی بود ! تیز وگوش خراش . انگار کسی که قبل از او در این خانه زندگی می کرد
به پرندگان علاقه داشت ، این را از روی قفس های سفید و طلایی جا مانده در بالکن فهمیده بود
دانلود رمان جدید ردیفِ کلاغ ها
، قفس هایی که درونش به جای زندانی کردن پرنده ها گلدان های لاله عباسی
خانه ی قدیمیشان را آویزان کرده بود و در خاکش پروانه های رنگی پلاستیکی جای داده بود
! نه اینکه پرنده ها را دوست داشته باشد و بخواهد رها و آزادانه پرواز کنند
، در حقیقت دوستشان نداشت … یک موجود کوچکِ ظریف وآسیب پذیر … رمان ردیفِ کلاغ ها
صدای برهم خوردن پنجره به قاب فلزی که باد کمی تند پاییزی به هم می کوبیدشان
حواسش را دوباره جمع کرد و به پرده ی اسیر شده چشم دوخت و دوباره صدای زنگ !
انگار امروز زمین و زمان با او سر ناسازگاری داشت ،
صبح زود که با بی خوابی شب قبل به سر کار رفته بود و تا رمان ردیفِ کلاغ ها
عصر مشغول حساب وکتاب مرجوعی ها ، در آخر بعد از این همه مدت تلاشِ
از جان و دلش به خاطر یک اشتباه سهوی داد و فریاد های میرزایی را شنیده بود
و با چشم گریان از پشت میز بلند شده بود وخودش را لا به لای کتاب ها پنهان کرده بود
تا خود میرزایی آمد و از دلش درآورد ، ولی روزی که گند خورده بود با نرسیدن
به موقع به اتوبوس افتضاح تر شد وحالا که می خواست کمی روی مبل دراز بکشد
و خستگی هایش را غورت بدهد این صدای زنگ یکنواخت …
اگر کسی که پشت درب بود تنها دو ثانیه دیگر دستش را فشار می داد بعید نبود
که گوشی را بر دارد و هر چه در دهانش هست بارش کند ، فکر کرد شاید همان
رمان سراب رد پای تو | مریم علیخانی