دانلود رمان دلریخته نجلا که در کودکی به طرز مشکوکی ربوده و ناپدید می شود و اکنون در آستانه ۲۲ سالگی، مردی اصیل زاده و مغرور و البته مرموز سر راهش قرار میگیرد تا او را به خانواده اش بازگرداند، مردی که زوایای پنهان زیادی دارد، گذشته و رازهایی، کینه و دشمنی اش قلب نجلای عاشق را می سوزاند و او را درگیر ماجراهایی تازه می کند، همه چیز از آن روزی شروع شد که حرف های یواشکی مادرم، با عمویم را شنیدم، دلریخته داستان قضاوت هاست، قضاوتهایی که زندگی و اعتماد را میسوزاند
صدای خودم در ذهنم پژواک شد. یاد گرفتم نه دنبال کسی که رفته بگردم، نه دنبال کسی که می خواد بیاد. من دنبال خودمم که خیلی وقته گمش کردم.” دلم کمی آرامش می خواست. از همان جنس آرامش هایی که فقط و فقط در خانه مادربزرگم تجربه اش می کردم. وقتی هنوز پنج سالم بود. همان سال ها که مثل برق و باد گذشت و همان اندک خوشی هایم نیز به جعبه سیاه خاطراتم پیوست.
رمان دلریخته
از پنجره اتاق داشتم بیرون را نگاه می کردم. همه چیز به ظاهر آرام بود. طبق روال هر روز کارگرها به کارشان مشغول بودند و رفت و آمد مشکوکی در عمارت نبود. دوازده ماه از آن شب کذایی می گذشت دقیقا و من یکسال تمام در آن عمارت اسیر بودم. دقیقا نمی دانم این همان عمارتی بود که من و بابک به آنجا آمدیم و جشن هالووین برگزار شد یانه!؟
درست نمی دانم! انگار مغزم را شستشو داده بودند!! اگر اینجا همان عمارت است پس چرا از آن شب به بعد خبری از بابک نشد؟ چرا دنبالم را نگرفت؟ چرا نیامد و به تمام سوالات ذهن کورم جواب نداد؟! نمی دانم… گاهی با خودم فکر می کردم که کله ام خراب شده. حتماً نقصی پیدا کرده که اینقدر کند ذهن شده. تقه ایی که به در خورد مرا از عالم افکارم بیرون کشید. بیا تو. در باز شد و زن جوان با لباس مخصوص یونی فرمش داخل شد
سینی حاوی صبحانه را بی حرف روی میز جلو مبلی اتاق گذاشت و قبل از بیرون رفتن تعظیم کوتاهی کرد و آنوقت از اتاق خارج شد، بی هیچ حرفی. گویی تمام آدم های این قصر همانند اربابشان کم حرف و جدی بودند، انگار بیشتر آدم هایش به مرض کرولالی دچار بودند. لبخند تلخی زدم، لبخندی که به پوزخند شبیه بود. این یکسال من کجا بودم؟ صدای تلفن اتاق بازهم رشته افکارم را پاره کرد.
دست های به سینه گرفته ام را از هم باز کردم و به سمت تلفن رفتم. بی حرف دکمه اتصال را زدم. می دانستم فقط ارباب است که به اتاقم زنگ می زند. لذا بی حرف، به حرف هایش گوش سپردم. صدا و لحن کلامش طبق معمول و همیشه، آرام ولی پرنفوذ، جدی و سرد بود. _ لباسایی که برای امشب باید بپوشی توی کمد لباسات سمت راسته. رأس ساعت شش آماده باش
آب دهانم را یکباره فرو دادم و به گوشه ایی نامعلوم زل زدم. حرفش فقط همین بود. پیغام هایش را مستقیم و بدون واسطه، خودش بهم ارسال می کرد …
این یک معرفی است
رمان پلیسی :
رمان اصیل و خونخوار (جلد اول) | کیمیا وارثی
دانلود رمان جای مادرم زندان نیست