رمان خائوس (وارثان قدرت)
خلاصه:
رمان خائوس (وارثان قدرت) آن هنگام که از پیوند ممنوعهی دو نژاد متفاوت، دو فرزند که دارای دو نیروی حیاتی آفرینشاند، شکل میگیرد. نفرینی شوم دامنگیر پیشگویان باستانی خواهد شد. قتلی رخ خواهد داد و تنها یک فرزند دارای دو قدرت عصیانگر میشود. در همان پس نیروهای شوم در صدد راهی برای رسیدن به سرزمینهای باستان، به دنبال وارثان حقیقی، باعث هلاکت مردمان زیادی میشوند…
پیشنهاد میشود
دانلود رمان زیر چتر عاشقی
دانلود رمان آیدا و مرد مغرور
دانلود رمان نقاش مزاحم
نام رمان:
خائوس (وارثان قدرت)
نویسنده:
سپیده بهزادی(Sepideh.bhz)|
ژانر:
فانتزی، تخیلی
دکتر دَن اِسپیرینِر* با طمأنینه روبهروی اتاق شماره ۱۲ ایستاد. از آقای هنری دِک
دربارهی این بیمار استثنایی زیاد شنیده بود. دستی به چشمان خستهاش
کشید و تابی به موهای جو گندمیاش داد. دلیل اینکه شب را برای ملاقات
با بیمار انتخاب کرده بود، این بود که بیمار شبها بیدار میماند و روزها خود را
زیر تختش پنهان میکرد. دستگیرهی زنگزده را چرخاند و وارد اتاق شد. یک اتاق
به نسبت کوچک و نمور، داخل اتاق کاشیهای سفید و بزرگی کار شده بود که از
نظر دَن بسیار ساده و کسالتآور بود.
حتما باید در رابـ ـطه با رنگ اتاقهای تیمارستان با آقای هنری دِک سخن میگفت
. در گوشهای از اتاق تخت یک نفرهای قرار داشت، همین؟
ولی نه! چیزی در گوشهایترین قسمت اتاق سعی میکرد دیده نشود و بدنش
بدون لحظهای تأمل میلرزید. با ورود دکتر اِسپیرینِر، لرزش بدن دختر بیشتر شد،
بریده بریده ولی پشت سر هم بدون تأمل تکرار کرد و گفت:
– برای چ… چی… آوردینم… اینجا؟ من می… میخوام… برم.
دکتر که تا لحظاتی قبل پشت به نور ایستاده بود، به سمت گوشهای از اتاق
حرکت کرد و در حین حرکت روبه مریضی که در آن نور کم تنها لباس سفید رنگ
و موهای سیاه و بلندش پیدا بود گفت:
– گوشهگیری و انزواطلبی؛ هذیان، اختلال افکاری، گفتاری، توهم لمسی، شنوایی
، بصری، بویایی و چشایی، فکر کنم این دلایل کافی باشه! در هر صورت
تو متوجهی بیانیات من نمیشی.
به راستی که دختر متوجهی حرفهای دکتر نمیشد؛ چرا که او تنها هشت
سال داشت و چه میفهمید از این اصطلاحات پیچیده؟
بعد از مکث کوتاهی دکتر ادامه داد.
– چرا از نور بیزاری؟
دختر خودش را با لرز بیشتری به دیوار فشار داد، گویی میخواهد
با آن یکی شود. نور چه چیزی داشت که دخترک را تا به این حد آشفته کرده بود؟
لحن دختر پر از تنفر شد و دیگر از لحن لرزان چند دقیقه قبلش خبری نبود.
– نقطهٔ مقابل من، تحمل کردنش طاقت فرساست و مقابل باهاش آزار دهنده.
دکتر به سمت دختر برگشت و این بار نیمرخش رو به نوری بود که از درب باز اتاق
ساطع میشد. عینک چهارگوشش را روی بینی عقابیاش تنظیم کرد.
در کل فردی چهل ساله، زیرک و نکته سنج به نظر میآمد.
– میخوام برقا رو روشن کنم، امکانش هست.
دخترک با شنیدن این حرف، لباس بلند و یک تکهاش را در دستان خیس از عرقش جای داد و فریاد زد.
– تو نمیتونی، تا من نخوام روشنایی در کار نیست.
دکتر قصد روشن کردن برق را نداشت. تنها خواستار سنجش فشار روحی و اختلالات
درونی دختر بود. به آرامی روی تخت دختر نشست و همانطور که به لکههای
سیاه رویِ روتختی خیره شده بود گفت:
– اما چرا؟ مگه میتونی جلوی روشن شدن مهتابی رو بگیری؟
دخترک که گویا انتظار این پرسش را دشت، بدون لحظهای تفکر گفت:
– من نه! ولی دوستانم این توانایی رو دارن.
دَن تا به آنجا که به یاد داشت این دختر هیچ دوستی نداشت.
چه اتفاقی برای این رمان افتاده😭من الان چند ساله که دنبالشم تا نصفه هاش خوندم ک یهو از بین رفت چرا هیچ. جا نیست؟ اسم نویسندش هم میزنم بالا نمیاد حتی کتابی هم ازش چاپ نشده، اگه میدونین جایی اپلود میشه به منم بگین من اصلا رمان نمیخونم اما عاشق این رمانم و امیدوارم یه سر نخ ازش پیدا کنم ک بتونم بخونمش🥲