رمان او، بدونِ من
خلاصه رمان:
رمان او، بدونِ من داستان در ارتباط با زندگی زنی به نام “افسانه” است. زنی سی و چند ساله که زندگی موفق و عاشقانه ای با “عمید” داره. متاسفانه تنها مشکل این زندگی خلا نبود فرزند هست.افسانه توانایی نگهداری جنین را ندارد.و این مشکلِ شخصی و مربوط به زندگی مشترکش با عمید، باعث فشار از طرف خانواده همسرش برای تجدید فراش عمید هست. چرا که عمید تک پسر هست و خانواده اش این حق رو دارند که دلشون بخواد نوه خونی خودشون رو ببینند.
دانلود رمان جدال نهایی (جلد پایانی رمان لیانا)
نویسنده: زهرا اسدی
ژانر: اجتماعی، عاشقانه
باید دید این مساله چطور افسانه رو در معاشرت های اجتماعی و فامیلی اش تحت فشار قرار میده. و زن ومردی در جایگاه عمید و افسانه چطور میتونند با این مشکل برخورد داشته باشند.
دانلود رمان او، بدونِ من
آیا عشقِ به همسر مانع از عشقِ به اولاد میشه؟
آیا عمید حق نداره پدر باشه؟
آیا افسانه حق نداره یک زندگی آروم داشته باشد و با نازایی که هیچ تقصیری در به وجود اومدنش نداشته، کنار بیاد؟
آیا عشق این دو بهم برای خوشبخت بودن کافیست؟
میخواهم به تمام اینها در رمان جدیدم بپردازم.
قسمتی از رمان:
دانلود رمان او، بدونِ من
با صدای بسته شدن در، چشم هایم را باز کردم. پتو را بیشتر دور خودم پیچپدم.
گوشه تخت در خودم مچاله شده و جای خالی عمید را می نگریستم.
نگاه گرداندم و روی دیوار، به عکس بزرگ عروسی مان چشم دوختم. چقدر لبخندم از ته دل و طبیعی بود!
_دینگ…دینگ…دینگ… ساعت نه!
بلند شدم. اصلا حال نداشتم روی تخت را مرتب کنم. از راهروی کوتاه
منتهی به سالن گذشتم. جوراب های عمید مثل همیشه، روی میز ناهار خوری افتاده.
برش داشتم. به طرف آشپزخانه رفتم و آن را توی ماشین لباسشویی
پرت کردم. برگشتم که پایم به یک آن سوخت. خم شدم. گل سر فلزی
سودابه بود. شلخته! به هرحال از تخم و ترکه دولت شاهی هاست.
باید یک چیزش به دایی نامرتبش رفته باشد یا نه؟
کتری را از آب پر کردم و همانطور خیس روی اجاق گاز گذاشتم.
بی توجه به شعله مناسب قطر کتری، آن را روی شعله پت وپهن
وسط گذاشتم. کی حوصله دارد صبر کند تا آب روی آن شعله با فس و فس جوش بیاید!
روی اپن پر بود از غذای مانده دیشب. هروقت سودابه اینجا می آمد،
بساط تنقلات و فست فود هم به پا می شد. دیگر تحمل دیدن
این بچه تخس پنج ساله را نداشتم وقتی عمید هلاک از دل بری هایش،
محو تماشای موهای بلند و شلاقی اش میشد. نمیخواستم آقا،
نمی خواستم. زور که نبود! نمیخواستم هر پنج شنبه که عمید تعطیل بود،
بساط خوشـی و نوش و وقت گذراندن با دختر خواهرشوهرم جای خلوت
من و همسرم را بگیرد. دلم می خواست بیاید، کنارم بنشیند.
من برایش میوه پوست بگیرم و او فارغ از فشار و تهدیدی که مادرش
به خاطر نازایی من به او وارد آورده، برایم از دوست داشتن و عشقی که پیش از ازدواج به من داشت سخن بگوید و من اغوا گرانه غرق در
پیشنهاد می شود
رمان هوایی هوایت زمینی | غزل نارویی