خلاصه رمان :
دانلود رمان امانت سرگشته میان دوراهیِ عشق و نفرت، نازی، زنیست میانسال و زخم خورده، ایستاده در جدالی نابرابر میان خود و فرزندانش و به دنبال تصمیمی سخت برای آینده، همه چیز از یک دیدارِ غیرمنتظره آغاز شد و انتهایی نامعلوم را برایش رقم زد
گفت و گویشان از طرف باران نصف و نیمه رها شد و با اخم و عصبانیت، بی اعتنا به مادرش به اتاق برگشت و در را هم محکم بست. نازی به این رفتارها عادت داشت و معمولا سعی میکرد بحثشان را ادامه ندهد و خیلی این غرولندها و دعواها را جدی نگیرد. می دانست باران در شرایطِ سنیِ حساسی قرار دارد و نمی شود خیلی با او جر و بحث کرد
از طرفی هم همیشه دوست داشت با بچه هایش رفاقت کند و تا جایی که می توانست سعی می کرد با آن ها مهربان و صمیمی باشد تا جای خالیِ پدرشان را احساس نکنند و کمبودی در زندگی نداشته باشند… سرش را به نشانه ی تاسف تکان داد و به آشپرخانه برگشت تا زودتر بساط شام را آماده کند. می دانست وقتی بردیا از باشگاه برگردد، حتما گرسنه و خسته است و اگر غذایش به راه نباشد، سر و صدا می کند و کلی غر می زند
رمان امانت
این را هم می دانست که وقتی یکی از آن دو شروع به غر زدن کند، آن یکی هم شروع می کند و آنقدر همه چیز را با هم قاطی می کنند و مسائل و مشکلاتشان را می گویند، که آخر سر به قهر و ناراحتی برسد. برای همین هم تمام تلاشش را می کرد که کار به آن جا نکشد و محیط خانه همیشه برای بچه هایش گرم و پر از آرامش باقی بماند…
همان طور که پیازها را تند تند رنده میکرد، بی اختیار اشک هایش هم سرازیر می شدند. ناخودآگاه به قدری از چشم هایش اشک ریخته می شد، که دیگر معلوم نبود بخاطر سوزِ پیاز است یا غمی که در دل پنهان دارد. آنقدر صورتش خیس شد که به اجبار رنده کردن را نیمه کاره رها کرد و دست و صورتش را با آب سرد شد تا کمی از آن حال و هوا خارج شود
هر دو دستش را در دو طرفِ سینک ظرفشویی گذاشته بود و برای چند دقیقه به همان حالت ایستاده و غرق در فکر و خیالاتش بود. طوری که اصلا متوجه ی گذر زمان و آمدنِ باران در آشپزخانه نشده بود … مامان چی شده، گریه کردی؟ … نه پیاز رنده می کردم … آها آخه دماغت قرمز شده …
رمان عاشقانه :