دانلود رمان لشکرکشی عقل و قلب
خلاصه:
دانلود رمان لشکرکشی عقل و قلب درمورد یه دختر شیطون ولی خیلی مغروره به نام نفس این دختر ما تو رستوران با چند تا پسر دعواش میشه و اتفاقاتی پیش میاد که باعث میشه این افراد دوباره همو ببینند و اتفاقات جدیدی در زندگی انها اتفاق خواهد افتاد
نازنینم یه روز میام میبرمت
میبرمت یه جای دور
که دست هیچکس بهت نرسه
قربانت عزراعیل
***
باصدای زنگ موبایلم بیدار شدم چشمم رو به زور باز کردم
دیدم یلداست با صدایی که از زور خواب گرفته بود گفتم
_بله
_زهرمار و بله تو هنوز کپیدی؟
_اییی یلدا تورو خدا گیر نده اصن مگه ساعت چنده
_رویه خرس قطبی رم کم کردی ساعت۵:۳۰
یه ضرب نشستم رو تخت وجیغ زدم
_چیییی؟
_کوفت و چی بلند شو
_من الان میام محل کارت
سریع قطع کردم چون میدونستم الان میخواد بگه نه وهزار بار گفتم
نیا و از این حرفا یه اب به صورتم زدم و رفتم سمت اتاق پارسا در رو باز کردم
دیدم داداشم زده رو دستم هنو خوابه از دور دورخیز کردم و پریدو روش بدبخت ۱۰ تا سکته ناقص و ۱۵ تا کامل رد کرد تا من رو دید گفت
_نفس اشهدت رو بخون
من از اتاق دوییدم بیرون رفتم سمت پله ها نشستم رو نرده سر خوردم
پایین وسط راه بودم که سپهر اومد جلو نرده ها منم شوت شدم تو بغلش گفتم
دانلود رمان لشکرکشی عقل و قلب
_سپهررر الان منو میکشه
_کی؟کی میکشتت؟
با جیغ گفتم
_پارساااا
دوییدم پشتش ولی رفت کنار و گفت
_منو قاطی نکنین
پارسا هم منو گرفت به قلقلک دادن منم جیغ زدم
_سپهر باهات قهرم
سپهر_ببخشید دیگه
پارسا تقریبا ۱۰ دقیقه قلقلکم داد بعد ولم کرد منم بلند شدم
با یه اخم غلیظ از جلوی سپهر رد شدم خیلی ناراحت شدم اخه اون میگفت
تحمل قهرم رو نداره البته خودمم نداشتم(من جلوی سپهر یکمی لوسم البت)ولی دیگه نمیشد
سریع رفتم بالا لباسام رو با یه شلوارلی و مانتو سرمه ای و شال سرمه ای پوشیدم
به صورتم تو اینه نگاه کردم چشمایه درشتی که رنگش بین طوسی سبز و زیتونی متغیر بود
الانم شده بود سبز بینی عروسکی لب غنچه ای تقریبا قرمز مژه های بلند
پر و فر ادم احساس میکنه خط چشم کشیدم ولی من اصلا تا حالا تو عمرم ارایش نکردم
مو هامم قهوه ای روشن مدلشم که فرای درشت بود و تا پایین باسنمم میرسه
ولی من همیشه میبافمشون بعدم گوجشون میکم برای همین
تا حالا کسی اندازه موهام رو ندیده تندی سوییچ و موبایلم رو برداشتم
رفتم بیرون تو راه پله ها سپهر رو دیدم سریع اخم کردم اومدم رد شم که گفت
_کجا کجا؟
بدون اینکه جواب بدم رفتم
سوار ماشین شدم پیش به سوی یلدا ،یلدا تو رستوران گارسون بود
برعکس ما که وضعمون خوب بود وضع اونا عادی بود ولی یلدا باید کار میکرد
رسیدم رستوران اونجا خیلی شیک بود رفتم داخل همه اونجا منو میشناسن برا همین رفتم
داخل به همه سلام کردم که یکی محکم زد تو سرم برگشتم دیدم یلداست با یه حالت تهدید امیز گفت
_رو من گوشی رو قطع میکنی؟
منم مثلا ترسیدم گفتم
_یلدا جون عزیزت اروم باش میخواستی غر بزنی منم اعصابم نمیکشید
یه بار دیگه زد که گفتم
_مرض داری؟
_اینم برای اینکه اومدی اینجا
_نفهم
_نظر لطفت
یلدا هی سفارشا رو میبرد میاورد یه بار اومد یه سرش گیج رفت که گفتم
_وا چی شد؟
_هیچی فقط میشه نوشیدنی میز ۱۱ رو تو ببری غذاشون رو بردم
_من؟
_اره البته اگه میشه؟اخه اگه به بقیه ی بچه ها بگم
کلی ادا اصول در میارن بعدا هم منت میزارن سر ادم
_باشه میبرم
دانلود رمان لشکرکشی عقل و قلب
برشونداشتم و بردم سر میزی که یلدا گفت من کلا وقتی یه جا غریبه بودن
خیلی مغرور میشدم یه جورایی برج ذهر مار میشدم فتو کپی سپهر نوشیدنی ها رو گذاشتم
همشون پسر بودن ۵ تا بودن یکیشون گفت
_میشه بپرسم چرا لباس فرم تنت نیست
خیلی بدم اومد که زود پسر خاله شد
_اولا تو نه و شما دوما هم که فکر نمیکنم به شما مربوط باشه
_فقط یه سوال بود محض کنجکاوی
_مگه شما مفتش محلین؟!
یکی دیگشون گفت
_احترام خودتون رو نگه دارین وگرنه اخراج میشین
_جناب به ظاهر محترم من اینجا کار نمیکنم من چون دوستم حالش بد بود سفارشارو اوردم
یهو یلدا گفت
_نفس بیا دیگه
_اومدم
یکی از پسرا که خیلی ازش بدم اومد ولی نمیدونم چرا گفت
_اوه اوه دوستش اون دست پا چلفتیس
منم سعی کردم اروم باشم و گفتم
_لطفا حرف دهنتون رو بفهمین
و پشتم رو کردم اومدم برم که یکیشون گفت
پیشنهاد میشود
رمان عاشقانهای برای هیچ | ROSHABANOO