داستان کوتاه غرور شکسته

داستان کوتاه غرور شکسته

 

داستان کوتاه غرور شکسته

 

 

داستان کوتاه غرور شکسته به نام خدایی که عشق را آفرید و شیرین ترین لذتش درد شد. مثل همیشه روی یکی از میزهای کافه نشستم و به افراد دور و برم که با عشق با یک ‌دیگر حرف میزنند و یا با فرزندانشان عاشقانه لحظات را سپری می‌کنند. نظاره‌گر هستم.سینا قهوه را روی میز و مقابلم می‌گذارد.

– تقدیم به دختر خاله‌ی گلم. مثل همیشه تلخ تلخ.

چشم از خانم و دو کودکی که با اشتیاق با مادرشان حرف میزنند بر میدارم و به سینا خیره می‌شوم.

– سلام. خوبی؟

داستان کوتاه غرور شکسته

 مرسی. فدات. تو نباشی اینجا سوت و کوره. مشتری ثابت قدم. لبخندی اجباری روی صورتم می‌کارم و سینا با یک کلمه از من فاصله می‌گیرد.

– فعلا کار دارم. رفتنی بیا اتاقم.

– خسته نشدی از بس قهوه‌هامو خودت میاری. بگو گارسون بیاره.

– تا جون دارم و تو میای اینجا آوردن تمام قهوه‌هات پای خودم.

با لبخند فاصله می‌گیرد و دوباره نگاهم رو به همون سمتی سوق می‌دهم که پسر بچه‌ی یک ساله‌ای روی صندلی نوزاد است و مادرش با اشتیاق دستانش را لمس می‌کند. عجیب شبیه کسی هست که تمام روحم رو سالهاست تسخیر کرده.

رنگ چشم‌هایش همچون رنگ چشم‌های عشق از دست رفته ام سبز وحشی ایست. همان چشم‌هایی که همچون جنگل آرامشی ابدی را به آغوش کشیده بودند و در خود محکوم به حبس ابدی کرده بودند. لبخند کودکانه‌اش همگی برایم خیلی آشناست و تجلی عشقی ایست که سالها پیش با غروری شکسته از عشق رهایم کرد.

آه می‌کشم و تمام خاطرات تلخ و شیرینم برایم دوباره تداعی می‌شود.

شاید من هم سالها پیش اگر به وصال عشق میرسیدم کودکی همچون همین پسرک شیرین یا دخترک شیرین و زیبای کناری‌‌اش نصیبم می‌شد و میوه‌ی عشقمون بود.

با بلند شدن خانم بی‌اختیار نگاهش کردم.

داستان کوتاه غرور شکسته

با دیدن کسی که دست داد و گفت عزیزم بشین انگار آب یخ روی سرم خالی کردن. باورم نمی‌شد این خانواده‌ی خوشبخت و اون پسرکی که عجیب شبیه عشقم بود پسر عشق باشه.

چقدر دوست داشتم لا‌اقل می‌تونستم لااقل وجودی رو که از عشقم بود رو بغل کنم و ببوسمش.

قهوه‌ام رو از روی میز برداشتم و مزه‌ مزه‌اش کردم.

تلخی قهوه آرامشی به من می‌داد که هیچ داروی آرام بخشی تو دنیا چنین آرامشی نداشت.

چشم‌هام رو بستم و قطره اشکی روی گونه‌ام غلتید.

– شقایق چرا همیشه قهوه‌ی تلخ می‌خوری؟

– خب دوست دارم. ذات قهوه به همین تلخ بودنشه.

– پس ذات عشق به چیه؟

– مهران من می‌گم هر کی گفته راست گفته که عشق یعنی خواستن و نرسیدن.

– نه من باور ندارم. یادته هر وقت من گفتم تو انکار کردی و گفتی که عشق وجود نداره و دروغه اما الان به این نتیجه رسیدی که عشق هست و عاشقم شدی بهت قول میدم یه روزی پشت همین میز می‌شینیم و باز می‌گم دیدی گل همیشه عاشق اشتباه کردی و عشق یعنی رسیدن.

داستان کوتاه غرور شکسته

– آره مهران شاید حق با تو باشه منی که عشق رو باور نداشتم عاشق تو شدم شدم همون شقایق گل همیشه عاشق شاید یه روزی هم برسه که بگم راست گفتی عشق یعنی رسیدن.

با تمام شدن قهوه‌ام گارسون را صدا زدم که با شنیدن صدایم  مهران سرش را بالا آورد و توی صورتم خیره شد انگار انتظار دیدن هر کسی را داشت جز من. توی عمق چشم‌هایش از دور خیره شدم و روزی را یادآور شدم که فقط با یک پیامک به تمام عشق و احساسم خاتمه داد. پیامکی که نوشته بود.

«بهتره دیگه به هم فکر نکنیم ما هیچ جوره کنار هم خوشبخت نیستیم.»

با خواندن پیامک و یادآوری آن لحظه مثل کوه یخ تمام احساسم یخ زد و همچون مرده‌ی متحرک شدم. تبدیل شدم به کسی که همه جوره غرورش را شکست تا به عشق‌اش برسد و پا روی عقایدش گذاشت و همان عشق او را لایق یک خداخافظی درست و حسابی ندانست و با یک پیام ساده پا گذاشت روی تمام احساسی که ذره ذره‌اش را با دست‌های خودش ساخته بود.

با آهنگی که از احسان خواجه امیری پخش میشد اشک‌هایم را پاک کردم و از مهران چشم برداشتم.

سینا همیشه آن موقعی که من اینحا بودم این آهنگ را روی پخش میزد. آهنگ زیبایی بود و پرمفهوم.

داستان کوتاه غرور شکسته

یه روزی میاد که دیگه دلت برام نریزه….

که یادت نیاد تولد من چند پاییزه…..

هر مدوم از ما کنار یکی دیگه خوشبخته……

چیزی که امروز باورش برا هر دو مون سخته…..

یه روزی میاد که سالی یه بارم یاد هم نیوفتیم…..

 

با گذاشتن قهوه روی میز سینا صندلی را کشید و رو‌ به‌ روی من نشست.

دست‌هایم را توی دست‌هایش اسیر کرد و گفت:

– بعد سالها که دیدی چه حسی داشتی؟

– یه غریب آشنا. فقط همین.

– شقایق می‌تونی به من اعتماد کنی.

– سینا من هنوز هم ایمان دارم که عشق دروغ بزرگیه.

سینا، تو زندگی خیلی سخت گذشت تا بالاخره فهمیدم

بدون عشق می‌شه زندگی کرد اما بدون دوست داشتن اصلا.

چون ذات آدمی زنده است به دوست داشتن، چون آدمی زنده است به حس قشنگ

داستان کوتاه غرور شکسته

همون دوست داشتنی که حرمت‌ها را نمی‌شکه و عشق رو با هوس قاطی نمی‌کنه.

همون دوست داشتنی که آرام و بی‌صداست اما ابدی.

با این حرف‌هام سینا لبخندی زد و گفت:

– بهتره بگی همون دوست داشتنی که غرور آدمی رو له نمی‌کنه بلکه بهش عزت نفس میده.

 

قایق، من نمی‌خوام عاشقت باشم و از دستت بدم اما شدید دوستت دارم و این حال تو عذابم میده.

شقایق می‌تونم خواهش کنم تو این زندگی هم‌قدمم باشی و تنهام نذاری!

واقعا از حرف‌های سینا شکه شده بودم و نمی‌داتستم باید چه رفتاری بکنم.

اما چشم‌هایم را بستم روی تمام احساس تلخ گذشته و نخواستم غرور کسی هم مثل غرور خودم بشکند.

تنها کلمه‌ای که گفتم این بود.

– سینا همیشه دوستم داشته باش و خوشبختم کن. من عشق شدید نمی‌خوام. من کسی رو میخوام که همیشه کنارم باشه و شونه به شونه‌ام بیاد نه سایه به سایه‌ام.

سینا لبخندی مهمون صورتش کرد و گفت:

– بهت قول میدم پشیمونت نکنم از اعتمادی که کردی.

 

تقدیم به تمام کسانی که غرورشون رو به خاطر عشق از دست دادن اما فرشته‌هایی اومد او زندگیشون و دوست داشتنی بهشون هدیه کرد که والاتر از حس عشق بود.

بقلم. م‌طالع(سرنوشت)

 

 

منتشر شده توسط :REZA_M در 2149 روز پیش

بازدید :1364 نمایش

این کتاب را به اشتراک بگذارید ..


افزودن نظر