داستان کوتاه بازی سرنوشت
خلاصه:
داستان کوتاه بازی سرنوشت جوون بودم فقط بیست و دو سالم بود خب هر کسی حق عاشق شدن، حق بیان احساسات، حق ازدواج، حق خاستگاری رفتن رو داره. منم اولین باری که دیدمش ازش خوشم اومد و عاشقش شدم حالا اسمش هرچی می خواد باشه عشق در یه نگاه یا هرچی، دیدم دختر خوبیه محجبه بود با پدر و مادرش
بیرون می رفت همیشه سر به زیر بود خوشگل هم بود گفتم
برم خاستگاریش شاید این نیمه ی گمشدم باشه کسی رو نداشتم
نه پدری نه مادری که ازم حمایت کنن تنها رفتم گل و شیرینی خریدم رفتم
خاستگاریش توی راه همش دلشوره و دلهره و ترس داشتم چون اولین بارم بود
ولی دلم رو زدم به دریا و زنگ خونشون رو زدم که دختر با چادر نمازش اومد در رو برام باز کرد آهسته سلام کردم و گفتم: پدرتون هستن؟
– بله هستن.
همین طور که سرم پایین بود ادامه دادم: می تونم بیام؟
– بفرمایید.
خیلی استرس داشتم در خونشون رو زدم و یاالله یی گفتم و وارد شدم نشستم رو مبلشون که باباش گفت: مادر پدرت کو؟
– در قید حیات نیستن.
با این حرفم بدون مقدمه گفت: پاشو برو بیرون کسی که بی کس و کاره و تو زندگیش خوشبخت نبوده نمی تونه دختر من رو خوشبخت کنه پاشو برو بیرون.
اشک توی چشم هام حلقه بست از این حرفش دلم خون شد اون قدر ناراحت شدم که می خواستم جلوشون گریه کنم ولی سعی کردم اشک هام نریزه.
-اما… اما من همه چی دارم پول، ماشین، کار.
با انگشت اشاره اش به در اشاره کرد.
– گفتم برو بیرون.
سرم رو پایین انداختم نگاهی به دختری که ازش خوشم اومد بود انداختم اون هم انگار ناراحت شده بود هیچی نگفتم و رفتم بیرون، ولی آرزو کردم دخترش هیچ وقت نتونه ازدواج کنه همین طور که یتیم بودن من رو به رخم کشید مگه مقصر منم که پدر یا مادرم مردن؟ مگه من دوست داشتم که بمیرن؟ نه، منم دوست دارم که پدر و مادر داشته باشم اره منم دوست دارم که سایه شون همیشه بالای سرم باشه ولی یتیمم اون نباید قلب من رو این طور داغون می کرد.
دو سال گذشت.
از جلوی در همون خونه با زن و بچم رد می شدیم که یهو ماشین رو نگه داشتم دیدم پارچه ی سیاه زدن کنجکاو شدم برم ببینم، زنم گفت: چی شد؟
– یه کاری دارم بر می گردم عزیزم.
از ماشین پیاده شدم که این جمله روی پارچه سیاه نوشته شده بود.
– درگذشت نا به هنگام دخترتان را تسلیت عرض می کنیم.
دوباره اشک توی چشم هام جمع شد در خونشون رو زدم پدرش در رو باز کرد.
– اجازه هست؟
– بیا تو.
رفتم و دقیقاً روی همون مبل نشستم مادرِ دختر داشت گریه می کرد و پشت سر هم این جملات رو تکرار می کرد.
– بچه ی نو گلم، بچه ی جوون و عزیزم دو روز دیگه ازدواجش بود حتی نتونستم تو لباس عروس ببینمش.
صدای هق هق مادرِ دختر فضای خونه رو پر کرده بود رفتم و کنار پای مادرِ دختر زانو زدم و گفتم: مادر جان یادتونه چهار سال پیش من رو با چشم پر از اشک فرستادین برم؟ اون روز آرزو کردم دخترتون هیچ وقت نتونه ازدواج کنه.
مادرِ دختر غمگین دستی روی سرم کشید و گفت: این بازی بازیه هیچکی نمیتونه باشه جز سرنوشت.
نویسنده: آریانا عاشوری زاده.
پیشنهاد می شود
رمان اسارت مکافات | دیلان شریفی