خلاصه:
دانلود رمان بوتیک مرد مسنی با موهای سفید رنگ ماشین رو سرخیابون نگه داشت..کرایه رو حساب کردم و پیاده شدم..به قدم هام سرعت دادم تا زودتر از جلوی خانم عظیمی همسایه ی سمج اپارتمان کناریمون رد شم.نا موفق بودم..دقیقا وقتی از جلوش رد شدم صدام زد و من نتونستم جواب سلامش رو ندم.. -سلام خانم عظیمی..حال شما.
بوتیک : دختری ساده..بی ریا دارای خانواده ای با وضع مالی متوسط تنها امیدش به بوتیکی است که در
چه باسرعت راه میری دختر..
خندیدم..
یه جوری نگاهش کردم که متوجه شه چقدر از اون رمان عاشقانه همه پیاده روی خستم و بذاره برم خونه.
-جون تو پاهام نیست.. دلم میخواد زودتر برسم خونه استراحت کنم.
خانم عظیمی بی توجه به منو چهره خستم قدمی جلوتر اومد..
–دم خونتون بودم کسی نبود..
سری تکون دادم .
-لابد نیستن..
سعی کرد دستمو بگیره..
–بیا خونه ما عزیزم.. وقتی اومدن برو..منم تنهام..
دانلود رمان بوتیک
سریع دست تو جیبم کردم و کلید ها رو دراوردم و توی قفل درفرو کردم.
-مزاحمتون نمیشم خانم عظیمی ممنون..خدانگهدار
به محض بستن در نفس عمیقی کشیدم..
این خانم با این مهربونی هاش کم کم داشت حالم رو بد میکرد..
با دیدن چراغ خاموش آسانسور گریم گرفت و با کشیدن پاهام رمان جدید روی پله ها خودمو به طبقه ۴ رسوندم..
اینبار کلید رو با شدت بیشتری توی قفل چرخوندم.. دوبار به سمت راست چرخوندم..این نشون میداد
که واقعا هیچکس خونه نیست..به محض باز کردن در گذاشتن یه قدم ب داخل جسم پلاستیکی ای کف پام رو به درد اورد..
سریع چراغ رو روشن کردم.. چرخ کوچیکی که متعلق به یکی از ماشینای نوید بود دم در خونه پرت شده بود..
خم شدم و همونجور که چهار تا چرخ روبه ترتیب جمع میکردم به نوید فحش دادم .
پیشنهاد میشود
رمان خال مشکیِ دلدار | گندم سرحدی
عالی بود
عالی بود