خلاصه رمان :
دانلود رمان سرمین بدجور هم دلم گرفته. طوری که هیچ جوره باز نمیشه. دل خورم….دل خورم از این دنیا، زندگی، آدماش.عشق کلمه ای ک قداست خودش رو از دست داده.شده بازیچه….بازیچه حیوان های انسان نما که از آن سوءاستفاده میکنند.پاکی اش را گرفتنه اند .عشق کلمه مقدسی است.لیاقت میخواهد داشتنش.ولی حال وسیله بازی انسان نماها شده.که دل بشکنند و سوءاستفاده کنند.
من سرمین محکوم به سکوت.
محکوم به پذیرفتن…
چمدانم را از دستم گرفت و به کمک راننده داد رمان عاشقانه تا آن را جا دهد. با چشمان اشکی به او نگاه کردم
اشکین.غمگین نگاهم کرد.
عزیزم ما کلی حرف زدیم قرار شد دیگ اینطور نکنی. مگه قرار
تا ابد از هم جدا بشیم؟ فوق فوقش یک ماه منم زودی میام.
خوب پس بزار باهم میریم دیگه.
نچ تو انگار حرف حالیت نمیشه. با تو با پدر و مادرت تماس گرفتی
الان اونا منتظرتند، تازه گوشی هست باهم در ارتباطیم.
بغضم با صدا شکست ،و خودم را در آغوشش انداختم.
به سختی از او جدا شدم و خداحافظی کردم. سوار اتوبوس شدم
دانلود رمان سرمین
و کنار پنجره نشستم. اتوبوس حرکت کرد و من چشم های اشکی ام برای اشکین دست تکان دادم.
اتوبوس نگه داشت. پیاده شدم و چمدانم و کوله ام را از دست شاگرد
رانند گرفتم ،تشکر کردم. به جاده خاکی که اتنهایش به روستایی
خطم می شد و فقط کودکی ام در آن گذشت نگاه کردم.
چمدانم را به دست گرفتم و به سمت روستا حرکت کردم. کم، کم دیگر
خانه های کوچک و بزرگ با حیاط های خاکی رمان جدید و سیمانی پیدایشان می شد.
دیگر کامل وارد روستا شده بودم. همه با لباس های محلی بودنند و من
واستم چیزی بگویم از جایش بلند شد و رفت. من هم با حالی نزار از جایم بلند شدم
و به اتاقم رفتم. تا ساعت ۳ چیزی نمانده بود ولی برایم مانند یک عمر گذشت.
مثل یک مرغ پرکنده سر جایم بند نمی شدم. چند دقیقه به ۳ مانده بود که از اتاق خارج شدم و به طرف باغ رفتم.
کمی طول کشید تا جایی را که اشکین گفته بود پیدا کنم. اشکین انجا به روی زمین نشسته بود و تکیه اش را به درختی داده بود. به سرعت به طرفش رفتم با صدای پایم سرش را بلند کرد و نگاهم کرد. هر وقت من را میدید لبخند عمیقی به روی لب هایش می نشست ولی حال تنها غم و اندوه بود که از چهره هر دو نفرمان می بارید. جلو رفتم و کنارش نشستم و تکیه ام را مانند او به درخت دادم. سکوت بدی بینمان حاکم بود. سکوت را شکستم.
اشکین.
پیشنهاد میشود
رمان قاتلها دوبار میمیرند | فرناز ضرغامی
واای به نظر من نخونید خیلییی غمگینهه اشک منو در اورد
منم دوست داشتم اخرش یه جور دیگه تموم شه
مگ آخرش چ طوریه من تا وسطاش خوندم اگ بده نخونم!
به قول شهرزاد همیشه اونطور نمیشه که منتظرشیم…قبلا یه جای دیگه هم نظر داده بودم نویسنده عزیز رمانت بسیار بسیار عالی بود بهتون پیشنهاد میدم حتما پیگیر چاپش باشید با کمی تغییر تو بعضی از جمله ها و چند ریزه کاری دیگه این رمان عالی تر میشه پایانش هم شده حکایت این جمله شهرزاد…همیشه اونجوری نمیشه که منتظرشیم…
خیلی رمان غمگین و تلخی بود
ممنون از همه نظرات قشنگتون این رمان گوشه ای از حقیقت های زندگی خیلی از افراده با اینکه عاشقانه غمگینی داشت
واقعا از خوندنش لذت برم و چندبار خوندمش برام تکراری نشد واقعا قشنگ بود ممنون از نویسنده عزیز
رماااان خیلی قشنگ و خیلی خیلی خیلی خیلی غمگینیه، تقریبا از اوایل رمان گریه کردم تااااا اخرش. جزء رمان هایی هست که دوسش دارم و یادم نمیره خیلی باهاش گریه کردم
سلام…
رمان بینهایت غلط املایی و دستوری داشت
کاملا توهین آمیز بود
و اصلا جذاب نبود که هیچ زننده بود…
اغراق آمیزی اونهم انقدر زیاد؟؟؟ مگه تفاوت شهر و روستا چقدره؟؟؟ واقعا که سخیف و زشت
رمان جالبی بود ممنونم از نویسنده. در جواب دوستمون که تفاوت شهر و روستا چقدر هست بعضی روستاها بقدری بروز هستن که تهرن در مقابلش هیچه 😂والا حتی خیلی تجملیتر شدن جوری که اصلا علاقه ای ندارم دوباره به این روستا ها برم و با ادمهاشون در ارتباط باشم چون شخصیتهایشونم فرق کرده ولی بعضی روستاها هنوز همونجور بکر هستن با همون آدمهای بکر که از برخورد باهاشون لذت ببری
سلام وقتتون بخیر،رمانی که نوشتید خیلی دور از واقعیت و خیلی غیرمنطقی نوشته شده ،اصلا انگار دو دوره زمانی باهم مخلوط شده،در بعضی جاها بیش از حد اغراق شده و انگار شخصیت اصلی سرمین ثبات شخصیتی نداره،داستان خیلی ضعیف و پراز اشکالی بود جوری که من برای کامل خوندنش دو دل شدم.
سلام وقتتون بخیر،از نظر من داستان خیلی ضعیف و پراز اشکالی بود،اصلا انگار دو مقطع زمانی باهم مخلوط شدن و اینکه اتفاقاتش بیش از اندازه غیر منطقی هست طوری در زندگی واقعی هیچوقت این برخوردها و عکسل عملها اتفاق نمیوفته خلاصه افتضاح بود.