رمان نگارنده ⭐️

خلاصه رمان :

دانلود رمان نگارنده هر چیزی را که نمیدانیم به معنای نحس و یا بی وجود بودن آن نیست!در امپراتوری ایسیس ،بعد تولد فرزندانشان او را پیش پیشگوی بزرگ میبرند تا طالع آن هارا ببیند.بعد از به دنیا آمدن دختری زال درسرزمین آبان…پیشگو مایا که زنی مغرور و خودبین بود، طالع آن دخترک را نحس خواند.قحطی،درگیری و جنگ هایی که رخ دادند مهر تایید بر این پیشگویی زد، اما خانواده به خاطر عشق به فرزندشان آن پیشگو را در زندان قتال حبس می کنند و در شهر خبر مرگ آن پیشگو پخش می شود. نامش را آویسا می گذارند ،دخترک را بزرگ می کنند و هفت سال به امید بهبود،او را به هیچ سرزمینی نمی برند.

سریع بیرون رفتم و در را بستم…اگر نمی فهمید …واقعا اعدام حقش بود…

از پله ها پایین رفتم…که آویار را در حال بالا آمدن دیدم…دیر کردی؟میخواستم بیام دنبالت…فعلا که اومدم…

و جلو افتادم…سوار تندر شدم…چکار کنیم؟بریم مبارزه؟

به دردم میخورد …مخصوصا به درد نقشه ام…آره…

اسب هارا حرکت دادیم…از میان باغ های پر گل گذشتیم…قصراصلی واقعا شلوغ بود و سربازان با هراس همه جارا سرک می کشیدند…

رمان نگارنده

رمان نگارنده

 

به زمین مبارزه سربازان رسیدیم…سه پسر به سمتمان آمدند…پسری با چشمان عسلی و موهای طلایی و هیکلی تر از آویار گفت:اون لعنتی پیداش نشده…صدایش نرم بود و بر خلاف صورت خشن و بریدگی کنار ابرویش بود…یکی دیگر از پسران که چشمان آبی روشن داشت گفت مطمئنم که از قصر بیرون نرفته…سومی را می شناختم …همان پسری بود که در ماموریت قبلی آویار با او آمده بود و به آوینا می خندید…

آویار با مکث به من نگاه کرد و جوابشان  را داد_پیدا میشه …نگران نباشید…خواهرهاش و مادرش پیش ما هستن …تا موقعی که آزادشون نکنه نمیره…

به سمتم برگشت_سلام فکر کنم تو دختر کوچک شاه آبتین باشید؟بله،من آویسا هستم…

منم برسامم .ولیعهد سرزمین آتش…فرزند بزرگ شاه آتردین … این هم برادرم سامیار و به پسرک آشنا اشاره کرد…

پسر چشم آبی به سمتم آمد و با صدای خش داری گفت

منم هاکان …ولیعهد سرزمین باد ها هستم!نپرسیدم…

همه باهم گفتند_چیو؟مشخصاتتون رو…و بعد از اسب پایین آمدم…

گستاخانه نگاهشان کردم…با بهت نگاهم می کردند…

شمشیری برداشتم و دور دستم چرخوندم…

خب خب خب …به جاهای جالبی رسیدیم…نفر اول کیه؟

سربازان که من رو می شناختن هر کدام یک قدم عقب رفتن…آویار بلند خندید…

هاکان پشت سرم بود…بهت افتخار میدم تا باهام بجنگی…

با خنده گفت_قول میدی جیغ نزنی ،گریه نکنی و نگی من مامانمو میخوام…

پوزخند تلخی زدم_نگران نباش…صداش هم کنم نمیاد!با تعجب نگاهم کرد…

لگدی محکم به شکمش زدم که از پشت افتاد…خب، تو لیاقت نداری…

بعد به برسام اشاره کردم…با نیشخند شمشیری برداشت و دور دستش چرخاند…

به زمین مخصوص مبارزه رفتیم…با علامت آویار مبارزه شروع شد…

با تعجب به رفتنش نگاه کرد…

سریع با لباس پاره شده کف اتاق را تمیز کرد و در آخر لباس خونی را سوزاند…خاکسترش را از پنجره به بیرون ریخت…

روی تخت دراز کشید و به آویسا فکر کرد…

(دختر عجیب)تنها کلمه ای بود که می توانست در وصف آن دخترک بگوید…

صدای قدم های آرامی که به سمت در می آمد ….اورا به خود آورد…

و انگار صدای لطیف و رسا آویسا در گوشش دوباره پیچید…قانون اول …مغرور نشولعنتی نباید فکر میکردم اینجا امنه…

قانون دوم…خودتو جاش بزاراگر به جای سربازان بودم…سریع رفت و پنجره را باز کرد…

قانون سوم احمقانه ترین کار…بهترین کاره

خب زیر تخت ،اگر  من بودم می گشتم …پنجره باز هم، هم میتونه چیزی رو نشون نده و هم میتونه نشون بده که از پنجره فرار کردم…حمام هم تذکر دادداد که بهش شک کردن…پس…آرام و سریع زمزمه می کرد…ا

احمقانه ترین کار ،احمقا…برگشت…عیب نداره تهش مرگه نمیدانست چرا می خواست دقیق به صحبت های آن دخترک گوش دهد…

پشت در تنها ترین و احمقانه ترین مکان بود …شنل بلند دخترک به پشت در آویزان بود و کارش را راحت تر میکرد…پشتش قرار گرفت…و دقیقا در همان زمان در با شدت باز شد…سریع همه جارو بگردید…

یک سرباز زیر تخت را می گشت،یک سرباز حمام را و

یکی دیگر به سمت او که پشت شنل پناه گرفته بود می آمد…کم مانده بود خودش را نشان دهد…که دوباره صدای آویسا در گوشش پیچید…

و در آخر قانون کلی ببین بدترین اتفاق چی میتونه باشه و چطور از پسش بر میای…اینطوری به آرامش میرسی… بدترین اتفاق …

 

پیشنهاد می‌شود

رمان عطش زنده ماندن | خدای آرتمیس

رمان خیال پرست | محدثه حسین زاده (گلبرگ)

رمان یکی برایم بماند

رمان تار بی صوت

 

3/5 - (76 امتیاز)

منتشر شده توسط :REZA_M در 374 روز پیش

بازدید :15143 نمایش

این کتاب را به اشتراک بگذارید ..

نام رمان

رمان نگارنده

نویسنده

آمین

ژانر

عاشقانه

طراح

ستاره سیاره

تعداد صفحات

2100

منبع

رمانکده

اندروید

دانلود فایل apk

پی دی اف

دانلود فایل pdf



افزودن نظر