معرفی رمان:
رمان آخرین یادواره _ زندگیِ آرامِ جوانی، با چالشِ ناگهانی روبهرو شده. تغییری ترسناک در راه است، که شبیه به یک مجازات میماند. اما او تاوان چه چیزی را پس میدهد؟ شاید سزای آخرین یادواره. خاطرهای که هستی و نیستیاش را رقم میزند.
رمان آخرین یادواره
قسمتی از رمان:
آوای رعد و برق در میان غوغای باران، ترس را به اندام مردانهاش هدیه میداد. وجودش با کبریتی بهنام دلهره به آتش کشیده شده. حتی شرشر بارشِ ابرهای سیاه هم نمیتوانست شعلههای سرخِ زبانه کشیده در جانش را خاموش کند. گاه دلپیچه و گاه سرگیجه داشت. زخمِ تازهی روی شقیقهاش، ناامید از به درد آوردن تنِ او، دست از تقلا برداشته است. خراشِ کوچکِ چند روزه، در مقابل انبوهِ آلامش، شبیه به موری در مقابل فیل بهنظر میرسید.
برزن تاریک بود. سیاهی شب در ساعتِ هشتِ یکروزِ بهاری، پادشاهی میکرد. چشمانِ سیاهش در جستجوی ملکی پنهان شده در زیر انبوه پیچیکهای تابدار، دودو میزد. هرچه بیشتر فکر میکرد، سردرد اجازه نمیداد مسیر درست را بهخاطر بیاورد. تنها نشانهاش، پلاکِ تازه نصب شده روی دیوارهی کنارِ پیچکها بود.
خودروی سفیدی که نشانههای تصادفِ تازه در آن هویدا بود؛ زیر فشار سرعت او، جیغ و فریاد بهپا میکرد. برفپاکن با شتاب به چپ و راست تکان میخورد. اما نمیتوانست بر قطرات درشت باران پیروز بشود.
مقابلِ ساختمان ترمز کرد. نفسزنان به پلاک دوازده خیر شد؛ پلکانِ سرخش را بست. بهیاد آورد، مقصد همین است؛ اینجا آشناست. دستگیره را گرفت و پیاده شد. فقط پنجثانیه کافی بود، تا نیم بیشتر تیشرت سفیدِ نازکش خیس بشود. اما مهم نبود، گویی احساسات در او مُرده باشد. مقابل زنگ ایستاد، طرههای سیاهش را با دست راست بالا زد؛ پیشانی استخوانیاش را به نمایش کشید.
آوای دکمهی کوچک درون مِلک ویلایی غوغا به پا کرد. حتی از پشت مانیتور کوچک، بالا و پایین شدنِ سینهی مردجوان نمایان بود. درب را به رویش گشودند و او قدم برداشت. با شتاب خودش را به عمارت اصلی رسانید.
انتشار رایگان رمان در هر مکانی پیگرد قانونی دارد، از نظر اخلاقی نیز کار صحیحی نمیباشد.
عیارسنج رمان در قسمت دانلود برای آشنایی بیشتر شما درج شده است
قیمت این رمان ۲۰.۰۰۰ تومان میباشد.
لینک خرید نسخه کامل رمان آخرین یادواره میشود:
خیلی وقت بود منتظر بودم این رمان زیبا بیاد بیرون. قلم خواهرعزیزم گندم جان حرف نداره. موفق باشی عزیزم.
سلام.چنسال پیش این رمانو خوندم واقعن قشنگ بود ولی هرچی فکرمیکنم یادم نمیاد اسمش چی بود.یه دختروپسری باهم دوست بودن.پسره یه دختری رو میکشه ک دختره داییشو دوست داشته،داییه هم فک کنم ارباب یه روستا بود،پسره مجبور میشه فرار کنه بره خارج از کشور برای اینکه خانواده دختره میخان انتقام بگیرن،دوست دخترشو به داییش میسپاره ک اونا نکشنش.اوناهم بعداز مدتی عاشق هم میشن ازدواج میکنن،پسره بعدازچنسال برمیگرده و هرکاری میکنه ک اونا رو ازهم جدا کنه
عابر بی سایه