معرفی رمان:
رمان جدایی رسیدنی _ همهچیز از یه تلنگر شروع شد. از یه کودکی، از یه نگاه از سر لجولجبازی، دوست داشتن از اینجا شروع شد. دختر کوچولویی که با از دست دادن خانوادهش تنها شد و غمش رو پنهان کرد. نخواست کسی اشکش رو ببینه؛ ولی نیاز داشت به یه جادو، به یه تلنگر و به عشق… .
رمان جدایی رسیدنی
قسمتی از رمان:
با عجله ماشینو بردم تو پارکینگ منتظر آسانسور بودم که خب از شانس من باز دیر میاد! پس پلههارو دوتا یکی میرم باز با عجله خودمو به طبقه چهار رسوندم و با تقی به در وارد آزمایشگاه شدم، خوشبختانه آقای وین هنوز نیومده.
– هی الیزا آقای وین نیومده نه؟
باز که تو دیر اومدی! بعدم الیزا نه الیزابت، ثانیاً آره نیومد امروز گفت دیرتر میاد.
نفس راحتی کشیدم و با خیال راحت روپوش سفیدمو پوشیدم، موهامو بالا دم اسبی بستم که مزاحم کارم نشن. راستی الیزابت یکی از دوستای خوبمه که از وقتی وارد راهنمایی شدم با هم آشنا شدیم، البته اون یه نامزد داره که همش به خاطر کارش هی لندن و واشینگتنه، راستش خودمم یادم نمیاد آخرین بار کِی دیدمش.
اوه آقای وین اومد:
– خب خب همتون جمع شید کارتون دارم.
آقای وین یه مرد چهل ساله لاغراندام و غرغروئه ولی خب کارش واقعا عالیه.
– همونطور که گفتم به دلیل تعمیر و رنگآمیزی ساختمان به مدت یه هفته تعطیلیم ولی شما میتونید به کالج بیاد تا عقب نمونید؛ حالا برگردید سر کارتون!
– یـس همینه خداروشکر یه هفته بیکاریم.
الیزا: توام که از خداته!
– معلومه، میگم هی الیزا تو این هفته تعطیلی موافقی بریم یه سفر عالی؟
– مگه ندیدی گفت واسه اینکه عقب نمونیم بریم کالج؟!
– گفت هرکی دوس داره نه همه، اجباری نیست
– ولی…!
– ولی نداره آلبرتم میاد تو این هفته نه؟
پیشنهاد میشود
رمان خیالی اما واقعی | پریسا زارعی