خلاصه داستان:
دانلود داستان کوتاه قلمرو بیگانه _ الکس درام معلمی در شهر دارلینگتون است. او آخر هفته به همراه همکاران و خانوادهی خود به مزرعهای که در پنجاه کیلومتری شهر خود داشت رفتند. پدرش در مزرعه زندگی میکرد برای همین بچههای او تصمیم گرفتند تا چند روزی پیش پدربزرگ خود بمانند. روزی پدربزرگ آنها زخمی شد و برای یافتن دارویی که پدربزرگ به آنها گفته بود راهی جنگل شدند؛ اما ماشین آنها خراب شد و مجبور شدند تا به قلعهای که در نزدیکیشان بود بروند تا کمک بیاورند که فهمیدند قلعهای که آمدهاند قلعه ارواح است. چاره دیگهای نداشتند فقط… .
دانلود داستان کوتاه قلمرو بیگانه
قسمتی از داستان:
الکس درام معلم فیزیک هست. اون در شهر دارلینگتون زندگی میکنه. الکس یک مزرعه در پنجاه کیلومتری این شهر داره که پدرش توی اون مزرعه زندگی میکنه و از مزرعه مراقبت میکنه. روزی با همکارانش تصمیم گرفتن که آخر هفته همراه خانوادههاشون به مزرعه اون برن و یکی_دو روزی رو در طبیعت خوش بگذرونن.
الکس پنج بچه داره؛ دیوید، توماس، جک، آنا و امیلیا. آخر هفته فرا رسید و الکس و همکارانش به مزرعه آقای درام رفتن. چند ساعتی رو توی راه بودن و وقتی به مزرعه رسیدن. بچههای آقای درام سمت پدربزرگشون رفتن و اون رو بغل کردن. پدربزرگ اونها از دیدن همه مخصوصا نوههاش خیلی خوشحال شده بود. همه رفتن داخل خونه، الکس گفت:
– ایشون پدر من هست، ریچارد درام.
ریچارد رفت تا برای همه چای بیاره. همکار الکس گفت:
– الکس! اینجا همه چیز داره درست مثل خونهی ما.
الکس: آقای آندرس، خب پدرم اینجا زندگی میکنه باید همه چیز داشته باشه.
آقای آندرس: یعنی اون هر روز اینجا زندگی میکنه؟ چرا نمیاری پیش خودت؟
الکس: وقتی بچه بودیم در این مزرعه زندگی میکردیم. یه روزی یه بهمن شدیدی اومد و تمام راهها بسته شد؛ متأسفانه مادرم از شدت سرما جونش رو از دست داد. پدرم بعد از اون سالهاست که حتی یکبار هم به خونه بچههاش نرفته. اون میگه نمیتونم مادرتون رو ترک کنم. این مزرعه رو پدرم وقتی بدهی داشت فروخت و من بعد از چند سال مزرعه رو خریدم.
پیشنهاد میشود
داستان کوتاه روایت جوهر | فاطمه اسدیان
داستان کوتاه کدخدا | یگانه رضایی”یهدا”