– من که خستگی رو احساس نمیکنم چون پرواز کردن خیلی راحت و آسونه! پرنسس من.
– جدا؟! باید برای خودم بال بسازم ببینم پرواز کردن چه حسی داره.
و به راهش ادامه داد. فیلدا رو به سیلویا کرد و گفت:
– پرنسس بهتر نیست برگردیم؟ پادشاه نگران میشن، زیادی دور شدیم.
***
– کجا بودی دخترم؟
– مادرجان رفته بودیم با فیلدا یکم بگردیم، زیادی دور نشدیم.
ملکه رفت. تعدادی از کنیزهای قصر داشتند حیاط قصر رو تزیین میکردند، پرنسس یکی از کنیزها رو صدا زد و ازش پرسید:
– چیشده؟! اینجا چهخبره؟
– امشب مهمونی تو قصر برپاشده و همهی اشرافزادهها میان؛ پادشاه دستور دادند تا همهجا رو به بهترین شکل تزیین کنیم.
***
شب شد. صدای موسیقی از همه جای قصر به گوش میرسید. داخل قصر زیاد شلوغ بود همه مشغول صحبت کردن، رقصیدن، خوردن و آشامیدن بودند؛ بچهها هم داشتند توی یک سالن دیگه که مخصوص نوجوانان بود جمع شده و صحبت میکردند.
مالیا، شِلی، پیت، اَندرو، آرتور و پرنسس سیلویا