معرفی داستان:
دانلود داستان کوتاه شب کریسمس _ راجب زوج جوانی است که به تازگی ازدواج کردند، یک شب که از قضا شب کریسمس، شب عیدانهی آنها است، این زوج برای شادی و یک شب به یاد ماندنی دوستان خود را به خانه دعوت میکنند تا که بهترین شب کریسمس را داشته باشند ولی قصه ورق خود را برعکس میکند و اتفاق هولناک و وحشتناکی سر دوستانشان میآید.
دانلود داستان کوتاه شب کریسمس
مقدمه:
چه داری که من مجذوبت میشوم!
مانند آیینه پاکی، همانند دریا زلال، گاهی وقتا به عمق دلم میروم و میپرسم چه؟ چرا؟
زمین هم آنقدرها هم فکر میکنی گرد نیست چرا که ظالم زیاد است. تمام حجم خیالم از توست مرا ببین نگاهت میکنم دوباره و دوباره… من میترسم از همهچیز پس مرا در این دل هراسی تنها نگذار من میترسم!
قسمتی از داستان:
تکیه دادم به میز، نگاهم همسرم را گرفت، جک داشت درخت را تزئین میکرد. جک بسیار باسلیقه بود حتی بیشتر از من، همیشه در این مورد بسیار به او غبطه میخوردم. حواسم معطوف زیباییاش شد لبخندی دلبرانهای زدم و به سمتش قدم برداشتم آرام و شمرده!
-جک؟
جک: جانم خانم؟
-ما خوشبخت میشیم؟
سوالم بر خلاف فکر خبیثانه و لبخند دلبرانه مظلوم بود…
زنگولهها را کناری گذاشت و به سمتم برگشت. ابروهای خوش حالتش را بالا انداخت. دستانم را در دستان گرمش گرفت و کمی فشرد و با لحنی که میدانست من آرام میشوم گفت:
-مطمئن باش ما… یعنی من و تو خوشبخت میشیم دانلود داستان کوتاه شک نکن.
خندیدم، شاد شدم شوهرم عالی بود همیشه به من انگیزه میداد مانند حال به همین سادگی! تازه دوهفتهای است که با هم ازدواج عاشقانهای کردیم.
-مرسی که هستی.
جک مردانه خندید و گفت: خب خانم اجازه میدی درخت و تزئیین کنم یا نه؟
-چرا که نه بفرما.
به ساعت روی دیوار نگاه کردم ساعت ۸ است خوبه! الان است که دوستانمان بیایند منظورم از دوستان: آتان و همسرش نرجس، اِریک و راشل که آنها هم به تازگی ازدواج کردند و خوشبختی را به ایشان در این شب آرزومندم و دو دوست و دو زوج دیگر هم آدلی و ژاکلین، رزا و جان هم زوج قدیمی هستند آنها نزدیک به ۲۰ ساله ازدواج کردند.
حاصل عشق ازدواجیشان یک دختر ۱۶ ساله به اسم رزیتا است.
زنگ خانه به صدا درآمد لبخند پر از استرسی در آیینهای راه رو تحویل خودم دادم و رفتم سمت در. در را باز کردم همهشان بودند. با یک صدا گفتند: کریسمس مبارک.
خندهای به هم صداییشان سر دادم و گفتم: کریسمس مبارک دوستان بفرمایید داخل.
رزیتا شیطون گفت: میگم دیانا امشب پایهای فیلم ترسناک ببینیم؟
اخم کردم و گفتم: من کمی میترسم رزیتا شاید نشه امشب بببنیم.
رزیتا غُر زد: دیانا ناسلامتی تو ۲۶ سالته لطفا بهونه نیار خواهش میکنم..
نمیخواستم در خواستش رو رد کنم و زمینهی ناراحتیاش باشم. امشب شب کریسمس است شب عید و آرزوها است. به ناچار گفتم: باشه قبول.
چنان خوشحال شد که حیرتزده نگاهش کردم. رزیتا: مرسی دیانا تو خیلی خوبی!
لبخند خجولی زدم وبه داخل هدایتش کردم.
بعد از رزیتا با تک تک دوستان حال و احوالپرسی کرده و به داخل هدایتشان کردم.
شربتها را روی میز نهادم. دوستان غرق صحبت بودند. رفتم طرف خانمها. رزا:وای که میگن هنوزم ترسناکه!
-چی شده؟
ژاکلین: وای دیانا رزا میگه، یک خونه خارج از شهر که خیلی مخوف و وحشتناکه.
-مخوف و وحشتناک؟
رزا: درسته… میگن توی اون خونه پر از ارواح و جن و شیاطین هستند.
درمانده گفتم: گفتید خارج از شهر؟
رزا: بله خارج از شهر، کلا تو ۵ دقیقه با ماشین بری به اونجا میرسی.
یک ذره ترسیدم ولی به روی مبارکم نیاوردم. نرجس با جسارت تمام گفت: من یکی که اصلا نمیترسم.
رزا خندید و گفت: جدا؟
نرجس: بله! جدا.
پیشنهاد میشود
داستان کوتاه بینام و نشان | راحله خالقی
داستان کوتاه مردی که قلبم را برد | فاطمه محمدی اصل
دانلود داستان کوتاه گارد لنف و نایره
سلام عزیزم…خسته نباشی برای داستان.
خب نباید هر اثری رو که با زحمت حتی کم نوشته شده رو به سخره و ضعیف گرفت. داستان ایده خوبی داشت ولی متاسفانه به شدت سرسری گذشته بود و اتفاقات اصلا به چشم نیومد و از طرفی شخصیت ها به شدت زیاد و حتی اضافی بودن و همشون با هم قاطی میشدم یا مثل هم بودن. سعی کنید تفاوت بینشون ایجاد کنید. داستان با روندی تند جلو رفت و خیلی بهتر می شد که دقیق تر روی اتفاقات زوم می کردین…مثلا کشته شدن دوستان فقط به جمله اکتفا شده بود و اگر بیشتر وارد جزئیات میشدین خیلی خوب میشد. بخوام بگم خیلی زیاد میشه. لطفا از حرفام ناراحت نشید. هرکاری دفعات اولش خوب نیست اما نوشتن با چندین بار نوشتن میشه بهترش کرد. ایشالا موفق باشید🌹⭐🌹
عالی بود