دانلود رمان الزام به ماهتاب ⭐️

خلاصه رمان :

دانلود رمان الزام به ماهتاب گاهی آدمی اجبار به کاری می‌شود.و گاهی اجبار به آدمی.گاهی این اجبارها شیرین و گاهی تلخ است.و گاهی این اجبارها جوری به دل می‌نشیند که دیگر دلت نمی‌خواهد از دل خارجش کنی.تا اجباری نباشد، کینه‌ای به‌وجود نمی‌آید.تا کینه‌ای نباشید، عشقی به‌وجود نمی‌آید.ممکن است فردا روزی، عاشق کسی بشوی که از او کینه به دل داری.پس ببین و بدان عشق ناگهانی ست.

با آسانسور کوچکی که آنجا بود به طبقه‌ی دوم رفتیم. جلوی واحد یازده ایستادیم؛ پدر زنگ را فشرد. بعد از چند ثانیه در باز شد، پسری ده ساله و بور جلوی در حاضر شد. با چشم‌های قهوه‌ای و مژه‌هایی درشت ما را نظاره می‌کرد. لبخندی به اندازه‌ی صورتش زد.

 سلام، خیلی خوش آمدین؛ بفرمایید.

پدر لبخندی زد و دستی به موهای قهوه‌ای پسرک زد و گفت: ممنون پسرم.

بعد به ما نگاهی کرد و کفشش را در آورد‌؛ به تبعیت از پدر ما نیز کفشمان را در آوردیم. پای‌مان را داخل گذاشتیم که مردی لاغر اندام جلویمان ظاهر شد. با لبخند مهربان و ملیح سرش را خم کرد و دستش را به سمت پدر گرفت و گفت:

 خیلی خوش اومدین آقای سعادتمند.

پدر با خشنودی دستش را در دست مرد گذاشت که گمان کنم همان آقای تیموری بود. پشتش زنی قرار گرفت که چادر به سر سلام و خوش‌آمد گفت‌. از در ورودی که عبور می‌کردیم، سمت چپ یک در بود و سمت راست یه راهروی یک متری که سه در را در خود جای داده بود. مستقیم که می‌رفتیم به سالن برخورد می‌کردیم؛ البته قبلش آشپزخانه قرار داشت. روی مبل‌های ساده و چوبی که نشستیم پدر با خنده گفت:

دانلود رمان الزام به ماهتاب

دانلود رمان الزام به ماهتاب

 

 پس عروس من کجاست؟

آقای تیموری تا خواست سخنی بگوید صدایی توجه‌ی همه را جلب خود کرد‌.سلام، خیلی خوش‌اومدین.

به دختری که تازه به جمع ما پیوسته بود نگاه کردم؛ قدش حدوداً صدوهفتاد بود؛ یه ماکسی سفید و سیاه بر تن داشت. چهره‌اش ساده و بی‌آلایش بود. به سمت آشپزخانه رفت و مشغول چای ریختن شد. صدای اس‌ام‌اس گوشی‌ام بلند شد. نگاهی به صفحه‌اش کردم؛ مهناز بود. به مهناز نگاهی کردم که فقط به دختره نگاه می‌کردپیامش را باز کردم

ببین گول ظاهرشو نخور؛ این فقط بخاطر اینه که تو قبولش کنی.

پوزخندی روی لبم نقش بست. به دخترک که سینی به رمان عاشقانه دست به سمتمان می‌آمد نگاه کردم‌. خیلی ساده قدم برمی‌داشت، گویی ساده‌ترین دختر جهان است؛ بعد از تعارف چای و… کنار مادرش

نشست.

 خب‌، دختر گلم مشغول چه کاری هستی؟

دخترک با لبخند و سر به زیر پاسخ داد:

بنده دبیر هستم، البته مشاوره هم میدم.

چی؟ گفت دبیر؟ مشاوره هم میده؟ یعنی چی؟ با چشم‌های گرد به مهناز که با قیافه‌ای سرخ شده به دخترک نگاه می‌کرد، نگاه کردم. بعد به پدر نگریستم؛ با تحسین به دخترک نگاه می‌کرد. چندین ساعت گذشت و بحث بین پدر و خانواده‌ی تیموری بیشتر شد؛ تا بالاخره به ما اجازه‌ی صحبت دادند. وارد اتاقی شدیم؛ با تعجب به اتاق نگاه کردم. اینجا واقعا اتاق این دخترک است؟ گوشه‌ی سمت راست زیر پنجره‌ی

 

پیشنهاد می‌‎شود

رمان دل ز آشیان، رهایی می‌طلبد | یکتا عنصری

رمان دریای من | آیدا اقبال 

دانلود رمان ماهی که در شب تاریک درخشید

دانلود رمان ستاره‌ای که عاشق ماه شد

رمان نیمی از من و این شهر دیوانه

امتیاز شما به این رمان

منتشر شده توسط :REZA_M در 1010 روز پیش

بازدید :2880 نمایش

این کتاب را به اشتراک بگذارید ..

نام رمان

الزام به ماهتاب

نویسنده

نرجس کاویانی

ژانر

عاشقانه

طراح

ستاره سیاره

تعداد صفحات

80

منبع

رمانکده

اندروید

دانلود فایل apk

پی دی اف

دانلود فایل pdf



افزودن نظر