خلاصه داستان:
دانلود داستان کوتاه زندگی دیوانهها _ هر کس را به یک دلیل خاص در تیمارستان بستری میکنند. همهی افراد تیمارستان براون (بهترین تیمارستان نیویورک)، گویی با هم قهراند ولی به دلایلی گروه پنج نفرهای به وجود میآید که تا آخر عمرشان هوای یکدیگر را دارند.
دانلود داستان کوتاه زندگی دیوانهها
قسمتی از داستان:
هر دو سکوت میکنند. پس از مدتی، پنی سر صحبت را باز میکند و حسی به او میگوید رابرت میتواند سنگ صبور خوبی برای او باشد.
-تا پنج سالگی با رز -مادرم- زندگی میکردم. تا اینکه سرطان خون باعث مرگش شد. من تنهای تنها شدم، ولی بعد از یک سال مردی ۲۳ساله من رو به فرزندخوندگی قبول کرد.
همیشه چهره جذابش، باعث میشد به سمتش کشیده بشم. خودمو براش لوس میکردم و اون هم منو بغل میکرد و اونقدر قلقلکم میداد که اشک از چشمام جاری میشد.
هر چی بزرگتر میشدم، نزدیکیمون به هم بیشتر میشد. بهش عادت کرده بودم و یک روز دوریش رو تحمل نداشتم؛ تا اینکه یه روز که باهم به رستوران رفتیم، زنی به اسم ماریا هم سر میز ما اومد و بعد از مقدمهچینی، گفتن که قراره با هم ازدواج کنن. هضمش برام سخت بود و سه ماهی که از اون ماجرا گذشته بود، من در روزه سکوت به سر میبردم.
به افسردگی حادی دچار شده بودم و این برای اَل هم سخت بود و غم رو توی چشماش میدیدم؛ تا اینکه…
صدای هقهق گریهاش مانع ادامه حرفهایش شد. دانلود داستان کوتاه زندگی دیوانهها
رابرت لیوان آبی به دستش داد. پس از گذشت چند دقیقه، پنی کمی آرام گرفت و ادامه داد.
-یک هفته قبل از ازدواج، ماریا به خونه اومد و از اَل خواست که طی همین هفته منو از خونه بیرون بندازه. نتونستم تحمل کنم و اشکام جاری شد. اَل اشکام رو دید و من هم غم توی نگاهش رو. اون همه تلاشش رو برای متقاعد کردن ماریا کرد، ولی اون راضی نمیشد و در آخر به دعوا منجر شد.
پیشنهاد میشود
داستان کوتاه بومِ سرخ | mehrabi83
داستان کوتاه اختناق | نرگس شریف
دانلود داستان کوتاه بانوی شبنم و کوه
دانلود داستان کوتاه سالهای آزادی