خلاصه :
دلنوشتهی دخترها دیوانهاند آری، دخترها کاملا دیوانهاند. اگر دیوانه نبودند که عاشق نمیشدند!اگر هم عاشق نمی شدند؛قلبشان برای خودشان بود! و اگر قلبشان برای خودشان بود؛ برای کسی نمیتپید که بویی از عشق نبرده..اگر قلبشان برای خودشان بود رها نمیشدند… .دلتنگی واژهی عجیبی است!نگاهش که میکنی قلبت فشرده میشود.به ناگاه دلتنگ میشوی، دلتنگ کسی که نیست!دلتنگ که میشوی؛ زمین به آسمان برود یا آسمان به زمین برسد، فرقی به حال تو نمیکند!
***
دلتنگ کسی که میشوی
کافی است به آسمان نگاه کنی،
او را میبینی!
عجیب است اما به هر کجا که مینگری توهم بودنش را میزنی.
حتی گاهی در ناخودآگاهت صدایش را نیز میشنوی!
میشوی عین مرغ پر کنده!
پرپر میزنی و ذرهذرهی جانت را فدای لحظات میکنی تا او برسد.
اما گاهی خیلی زود دیر میشود برای بودنها،
دیدنها،
دوستت دارمها… .
***
دلتنگ کسی که میشوی،
حتی اگر به آینه نیز نگاه کنی انعکاس او را در چشمانت خواهیدید!
اصلاً… .
اصلاً دلتنگی را هم باید مثل آنابل درون محفظهای نگه داری کنیم و اجازهی بیرون آمدن را به او ندهیم شاید اینگونه دیگر حسش نکنیم… .
دلتنگ که میشوی،
قلبت میخواهد سینهات را سوراخ کند و بیرون بپرد!
***
آخرش هم من نفهمیدم چرا قلب در کاری که به او مربوط نیست دخالت میکند؟
مگر کارش پمپاژ خون نیست؟!
پس چرا هر ناخالصی دیگری را همراه با خون به بندبند وجودمان روانه میکند؟
قلب زبان نفهم… .
دلنوشتهی دخترها دیوانهاند
چشمانش فصل جدیدی را در زندگی دخترک باز کرد.
دستانش نسیم خنکی بود که پوست دخترک را نوازش میکرد.
موهایش،
موهای دخترک را میگویم!
همچو آبی بیکران مواج بود… .
فرشتهای بود از جنس خاک… ـ
فرشتهای بود که بال نداشت!
روحش همچون پرندهای بود که شبها از دام و اسارت رهایی مییابد؛
چشمانش چمنزار بود و انعکاس آفتاب در آن همانند الماس میدرخشید… .
بوی تنش عطر شکوفههای گیلاس بود و گردنبندی از یاقوت سرخ بر گردنش خودنمایی میکرد.
دخترک مضطرب بود،
نگاهش اطراف را میکاوید
صدای غرش رعد و برق دختر را ترساند.
هوا ابری بود.
ابرها در آسمان زار میزدند.
آسمان با شدت میبارید و چالههای پارک را پر از آب میکرد.
کتانیهای طوسی رنگش گلی شدند؛
اما او نیامد.
سایهای از دور به سمت دخترک میآمد.
نه،
خودش نبود!
دخترک برق نگاهش را میشناخت.
بوی عطرش را میشناخت… .
ساعتها منتظر ایستاده بود؛
دریغ از یک زنگ.
یک دفعه ورق برگشت!
دخترک سرد شد؛
سردِ سرد!
شعلهی وجودش خاموش شد و جایش را به سرما داد.
عشق جایش را به نفرت داد… .
آری؛ این شیطان بود که او را پسندید… .
دلنوشته های کاربران یک رمان:
آموزش تایپ رمان در انجمن یک رمان
دانلود دلنوشتهی دلم برای او میتپد