خلاصه:
دانلود رمان ارنیکا این داستان در مورد دختری به نام ارنیکا است که تو زندگیش خیلی سخت میکشه و از بچگی که پدرشو از دست میده مجبور میشه که با مادرش به سختی کار بکنه. ارنیکا عاشق درس خوندنه ولی به خاطر مشکلات زندگیش نمیتونه درس بخونه. بنابراین دیپلمشو میگیره و دیگه ادامه نمیده، زندگی ارنیکا به همین روال میگذره تا اینکه روزی که قراره سرنوشت ارنیکا عوض بشه فرا میرسه، زندگی ارنیکا با یه مسابقه عوض میشه و… .
این داستان شامل چهار فصل میشه که در هر فصل یه اتفاق متفاوت و جذابی از زندگی ارنیکا پرداخته شده است.
توصیه میکنم حتما بخونید… .
سخن نویسنده: این کتاب رو هدیه میکنم به تمام هستیم مادرم.
مقدمه: همیشه توی زندگی همهی ما آدمها یه مشکلاتی هست که باید ایستاد و مبارزه کرد. نباید تسلیم بشی و جا بزنی، اگه تسلیم بشی یعنی باختی به خودت، به زندگی، به دنیا، به همه چی و همهکس، باید بلند شی با تمام دردی که تو سینهات نهفته لبخند بزنی و برای رسیدن به چیزی که میخوای تلاش کنی.
***
نگاهی به دستهای چروکیده و سفیدش کردم و با نوازش دستانش رو در دستانم گرفتم. با تمام وجود لمسش کردم، بوسهای بر دستانش زدم بغض بدی گلویم رو فشرد. از همه چیزش برایم گذشت تا آرام باشم. موهایش سپید و دستانش چروکیده شد تا خم به ابرویم نیاید. عاشقانه نگاهم کرد و نهایت عشقش را به من هدیه کرد تا محتاج عشق دیگری نشوم. از خوشیهایش گذشت تا
دانلود رمان کوتاه ارنیکا
دانلود رمان عاشقانه خوش باشم. عاشقانه نگاهم میکرد و لبخند شیرینش وجودم را آرام کرد. مرا برای لحظهای از مشکلات دور کرد. او دار و ندارش را به پایم ریخت. وقتی پدرم مرد و برای همیشه ما رو ترک کرد. مادرم شد تمام هستی من، حالا او هم مادر بود و هم پدر، ما خانواده فقیری بودیم و مادرم مجبور بود شبانهروز کار کند تا بتواند خرج و مخارج من را تأمین کند. تا من بتوانم درس بخوانم اما نشد. انگار قرار نبود ما رنگ خوشبختی ببینیم. من همیشه تو بچگیم دوست داشتم مهندس بشوم و یک خانه قشنگ واسه خودم و و مامان و بابام بسازم، رویای کوچکم بود. آخر ما خانه قدیمی و کوچکی زندگی میکردیم. پدرم درآمد خوبی نداشت و ما زندگی سختی داشتیم. درست ۱۸ سالم بود که مامانم دچار بیماری قلبی شد و کمردرد هم به خاطر کار زیاد سراغش آمد و من مجبور بودم کار کنم. نتوانستم درس بخونم با اینکه عاشق درس خواندن بودم اما نشد که نشد و کار کردم از گل فروختن تو چهارراهها گرفته تا کار خانه این و آن. همیشه امید داشتم و دارم. من با تمام مشکلاتی که دارم، خدایی دارم که مراقب من و مادرم هست و من آرامم با تمام ناآرامیهایم.
تا الان که ۲۰ سالم شده من کار کردم و جان کندم برای اینکه بتوانم داروهای مادرم رو بخرم. دلم میخواست تا آخر عمرم فقط نگاهش کنم. مادرم که چشم ازم برنمیداشت با مهربانی بهم گفت:
– ارنیکا جان مادر، میدونی از کِی اینجا نشستی منو نگاه میکنی؟ گلم مگه نمیخوای سر کار بری؟
من با لبخند گفتم:
– چرا مادرم، چرا تاج سرم میرم. آخه مگه آدم از نگاه کردن به شما سیر میشه مگه؟
لبخند شیرینش قلبم را نوازش داد:
– خیلی خب حالا بلبلزبونی نکن. برو تا دیرت نشده خدا پشت و پناهت.
– چشم مراقب خودتون باشید فعلاً خداحافظ.
رمان های توصیه شده :
دانلود رمان دزد و پلیس بازی عاشقانه
رمان آخرین اَشوزُشت | مبینا قریشی
سلام من نویسنده رمان ارنیکا هستم این اولین رمان بنده هست خوشحال میشم انتقاد و نظری دارید حتما بگید. ممنونم ازتون .
سلام فکر کنم رمان تو ۲۰روز نوشتی خیلی تکراری بود
از چه نظر تکراری بود /؟