خلاصه رمان :
دانلود رمان کنارم باش تو نیستی و من در خودم سرگردانم غیرقابل نفوذ برای واژه ها مصون برای سکوت شبها را ترک میکنم بدون هیچ مسیر بی آنکه بدانم زندگی را دوباره از کجا شروع کنم…خلاصه که خانواده ای نیست که مثل ما تا این حد پولدار باشه. با رسیدن به خونه کیانا، از فکر بیرون اومدم. دستم رو روی بوق گذاشتم و چند بار پشت سر هم فشردمش.
با بیرون اومدنش از حیاط، دست از بوق زدن برداشتم و دستم رو روی فرمون گذاشتم.
در ماشین رو باز کرد و خودش رو داخل ماشین پرت کرد. – سلام دختره، چه طوری خوبی!
نگاهش کردم که مثل همیشه آرایش غلیظی کرده بود. چشم هام رو باز و بسته کردم.
– علیک. مرسی. خب کجا بریم! لب برچید. – وا تو زنگ زدی گفتی آماده باش میام دنبالت.
پس باید خودت ببریم یه جایی دیگه. اخمی کردم. – من نمی دونم هر جا تو بگی.
لبخندی زد. – اوکی. پس به عرشیا زنگ می زنم با دوستش بیان رستوران ما هم بریم خوبه؟
– اوه. – کوفت. ماهورا باز چرت نگی فهمیدی؟ – تا نگن نمی گم.
نفسی کشید. – خوبه خیالم راحت شد.
با رسیدن به رستوران از ماشین پیاده شدیم. باهم رفتیم سمت در ورودی رفتیم و وارد شدیم نگاهی به اطراف انداختم رستوان شیک و مدرنی بود به آدم ها نگاه کردم و از کیانا پرسیدم:
دانلود رمان دنیام باش
_ کجان؟ _اونا اونجان.
دانلود رمان عاشقانه نگاهم رو دوختم به دو پسری که داشتن به ما نگاه میکردن کیانا دستم رو کشید و به طرفشون رفتیم.
_بریم. کنارشون وایسادیم . یکیشون با لحن صمیمانه ای احوال پرسی کردن.
_ سلامخوبید؟ سلام نکردم و فقط سرم رو تکون دادم. عرشیا دستشو آورد جلو و گفت:
_سلام ماهورا خانوم خوبی؟
با تردید دستم روی دستم رو توی دستش گذاشتم و به گفتن ممنون اکتفا کردم. عرشیا نگاهی به هردومون انداخت و گفت:
_ خب چی میل دارید؟ کیانا با لبخند پهنی جواب داد: _ هر چی خودتون میخورین.
_ماهورا جان تو چی میخوای؟ _ فرقی نمیکنه. عرشیا معترض گفت: _چقد تعارف میکنید.
چپ چپ نگاهش کردم . _باشه بابا نزن. وا پسره ی دیوونه! از روی صندلی بلند شد
_میرم سفارش بدم. الان بر میگردم. با تعجب پرسیدم: -مگه اینجا گارسون نداره؟
به جای عرشیا کیانا جواب داد: _این رستوران مال آقا مهرداده. -جدی؟
سری تکون داد. _ آها خوبه!
عرشیا برگشت چند دقیقه ای بود که بدون حرف نشیته بودیم عرشیا به کیانا نگاه کرد و گفت:
_کیانا جان میای تا بیرون بریم؟
جوابی نداد و به من نگاه کرد که با چشم اشاره کردم بره. بلند شدن و با هم رفتن بیرون
با کلافگی دستی توی موهام کشیدم. _مامان راستشو بگو جون سلمان! _ پسرم.
وسط حرفش پریدم. _ بگو مامان. کمی مکث کرد و بالاخره گفت: _آره دست منه.
مات و مبهوت بهش نگاه کردم و با تعجب گفتم:
-چی!؟دست تو چیکار میکنه !!!چرا برداشتی؟
هول شده بود، تند تند حرف میزد و دلیل می آورد .
_سلمان برنداشتم یکی دیگه برداشته بود من خواستم بزارم سر جاش؛ولی نشد شیطان گولم زد پول رو برداشتم.
چنگی به موهام زدم و با لحنی کلافه گفتم:
رمان های توصیه ای ما:
رمان نفرین دث ساید:بذرهای هایدنورد | MohammedJawad