خلاصه رمان :
دانلود رمان سولمیت،روح دو انسانی که در بهشت به هم گره خورده.این دو روح جدانشدنی ولی با دو شخصیت کاملا متضاد طی حوادث ناخوشایندی با هم آشنا میشوند ولی علاقه ای به هم ندارند.حسی که بین این دو نفر است فقط عشق نیست .احساسی است که باید لحظه لحظه ی زندگیشان را با هم زندگی کنند و هر احساسی که یکی تجربه میکند به ناچار باید دیگری هم تجربه کند چه شیرین و..چه تلخ.
با شنیدن صدایی چشمام به اندازه ی دو برابر حالت عادی گشاد می شن. همزمان با بالا رفتن ابروهام از حس همزمان تعجب و ترس گوشی شارژ شده رو سمت بابام می گیرم. انقدر، درگیر آنتن بود که به نظر صدا رو نشنیده بود. بی هیچ دلیلی، لب هام به پرسیدن سوال اینکه” بابا تو صدا نشنیدی” باز نشد. صدا از لبه ای که روش نشسته بودم اومد.
– آنتن درست شد تو نمی خوای بیای؟
چشمام که یک دقیقه ای می شد از تعجب و ترس باز مونده بود به بابام که گوشی به دست به سمت در پشت بوم می رفت چرخید.
– آهان باشه.
دوباره مکث…این حسی که الان داشتم بیشتر از تعجب و ترس بود. حسی که تو دوران زندگیم چند بار تجربه اش کرده بودم و هر دفعه تداعی گر حادثه ای بود که هم می دونستم چیه و هم تو هاله ای از ابهام برام بود.
– کجایی؟ چرا جواب نمیدی؟ نمی خوای بیای؟
– بابا تو برو!من تو این قرنطینه می خوام از هوای پشت بوم لذت ببرم!
دانلود رمان سولمیت
دانلود رمان عاشقانه سولمیت در حالی که بابا داشت یک چیزی زیر لب می گفت که بیشتر شبیه غرهای مامان بود در رو بست و رفت! به سرعتی که نمی دونستم تا حالا به این سرعت تو زندگیم دویدم یا نه، به سمت لبه پشت بوم رفتم. دستام رو روی لبه گذاشتم و کمی به سمت پایین خم شدم. صدای بوق ماشین ها و آدم هایی که تو قرنطینه بیرون رفته بودن مثل کشیده شدن یه تیکه گچ روی شیشه، تمام حس قشنگی که چند لحظه پیش داشتم رو از بین برد و داشتم فکر می کردم که حتما متوهم شدم که چشمم همون لحظه پسری که آویزون به میله ی زیر لبه پشت بوم دیدم افتاد. نه میتونستم جیغ بزنم نه فرار کنم. ماسک سیاهی که رو لباش بود نمی گذاشت صورتشو کامل ببینم. ناخواسته ازش پرسیدم:تو چرا اینجایی؟!
سوالی که از فرد آشنات بپرسی.
از زیر ماسک جواب داد: تو رو خدا کمک کن بیام بالا توضیح بدم.
دستای عرق کردشو گرفتم که شاید لحظه ای تاخیر، از روی میله لیز می خورد و می افتاد. من فقط مثل یه آچار کمکی عمل کردم و بیشتر خودش، وزنش رو به بالا کشید و از لبه روی پشت بوم پرت شد.
-:”تو…. کی هستی؟د ..د..د.دززدد؟!”
همون حس غریب و نادری که چند بار تجربه اش کرده بودم کل وجودم رو گرفته بود. همه ی این حس تو چشمام جمع شد و همش تبدیل به اشک چشام شد. انگار همه این حس تو کیسه اشک رفته باشه و با قدرت تمام فشارش بده. دستام بی حس شده بود.
هرگونه شخصیت و مکانی(من جمله شخصیت های دانشگاه )و اتفاقاتی که در ان میفتد صرفا ساخته ی ذهن نویسنده هست و واقعی نمی باشد.
رمان های پر مخاطب انجمن :
رمان خط بُطلان | فاطمه عبدالهی
رمان مرزهای بیقانون | marzieh-h
رمان پرواز کردن بال میخواهد | REIHANE_F
دوسش دارم
سلام این رمان واقعا زیبا و قشنگ بود اصلا فکر نمیکردم که به این زیبایی باشه چون دوصفه اولش رو خوندم بعد دیگه نخوندم تا یه هفته که نتونستم رمانی دانلود کنم این رمان رو خوندم اصلا تعجب کرده بودم که چرا من همون هفته نخونده بودم خیلی قشنگ و زیبا بود پایانه خوشی هم داره منتظر جلپ دومش هستم
رمان جالبی بود با موضوع جدید