معرفی رمان :
زندگی هر کدام از ما مثل یک رمان میماند، قصّهای نانوشته پر از اتفاقات خوب و بد. یکی با غم زندگیاش شروع میشود و یکی با شادی، یکی با شادی زندگیاش تمام میشود و یکی با غم.
ای کاش در زمان به دنیا آمدن، روی ورودی آن دو جمله مینوشتند: لطفاً با لبخند وارد {دنیا} شوید تا هیچ نوزادی هنگام تولد، با گریه متولد نمیشد. انگار هنگام ورود به همهی ما اعلام میکنند، دنیا پر از غم و غصّهست! یادشان رفت که اعلام کنند، در آنجا، گاهی غم جای دارد گاهی شادی. شاید اگر با لبخند وارد میشدیم، دنیا هم به ما با لبخند پاسخ میداد و جورچین زندگی را جور دیگری جور میچید.دنیا محل گذر است. عمر ما مثل عمر یک گل کوتاه است. مثل یک غنچهی گل، ایستگاه اول دنیا پیاده میشویم. با بزرگترین نعمتی که خداوند به ما میدهد روبه رو میشویم و در دامن پر عشق و محبّت آنها پرورش مییابیم. روزگار به ما آب میدهد و شکفته میشویم و بعد تبدیل به یک گل، در آخر هم به تقدیر سرنوشت، پر پر میشویم.
یادمان باشد! در این توقف کوتاه، عاشق شویم. اگر عاشق نشویم! عمر را مفت باختهایم. زندگی بدون عشق؛ تلف کردنه عمره، حروم کردنه لحظاته، خوشا روزی که عشق به سراغ آدمی میآید چون عشق آمدنیست، جستنی نیست. عشق مثل شانس فقط یکبار درب خانه را میزند، مواظب باشیم! خانه باشیم وگرنه میرود و دیگر بر نمیگردد و باید خیلی زود در ایستگاه آخر زندگی، پیاده شویم.
دانلود رمان لطفا با لبخند وارد دنیا شوید
دانلود رمان عاشقانه با لبخند وارد شوید از هواپیما که پیاده شدم، دانهی زلال اشک در چشمانم حلقه بست و بغضی گلویم را فشرد. دیگر حتی رمق گریه کردن هم نداشتم. تنها قطرهی اشکی از گوشهی چشمانم چکید اما هنوز به گونههایم نرسیده با لبهی آستین مانتو، پاکشان کردم. روی پاهایم استوارتر ایستادم و سینهام را به جلو صاف کردم و به خودم گفتم:
« باید قوی باشم.»
با یک چمدان خودم را به درب فرودگاه رساندم.
باران هنگامه کرده بود. بارش در فصل بهار کم سابقه بود! اما گویا دل آسمان هم گرفته بود و از درد من و به حال قلبی که از خنجر یک دروغ میسوخت، میگریست. پسری جوان با لبخندی که سفیدی دندان را به رخ میکشید، به سمت من آمد و کمی سرش را به نشانهی ادب خم کرد و گفت:
- اجازه میدین کمکتون کنم؟
با چهرهای مبهوت و سرگردان او را نگاه کردم، چمدان را از دستم گرفت و به راه افتاد و من را از پشت سر به سمت ماشین هدایت کرد. به دنبال او، به سمت مقصدی که نمیدانستم کجاست، به راه افتادم.
چمدان را در صندوق عقب ماشین جای داد، من هم روی صندلی عقب نشستم و شیشهی ماشین را تا انتها پایین کشیدم که هوای داخل ماشین عوض شود. سرم را کمی از پنجرهی ماشین بیرون بردم تا تنفس بهتری داشته باشم.
داخل ماشین مثل رانندهی کت و شلوار اتو کشیدهاش، تمیز و مرتب بود، انگار روکشهای صندلی هم اتو کشیده شده بود.
دلم برای حال و هوای تهران، حتی هوای آلوده و شلوغیهای همیشگی آن،
تنگ شده بود.
رمان های پرطرفدار انجمن :
رمان لگام گسیخته | شقایق سیدعلی
رمان سر به مهر | افسانه نوروزی
رمان هویّت مجهول | فرزانه رجبی