خلاصه رمان :
سرگذشت زنی را که شوهرش را از دست می دهد. به خاطر وجود سختی های بی شمار بر سر راه زندگی اش، مجبور به ازدواج مجدد می شود. با مردی بزرگتر از خود به همراه دو پسر بزرگ. او مجبور می شود همه جوونی واحساس را به چاله فراموشی بسپارد.برای بزرگ کردن طفلش، هر بلایی را به جان بخرد. زندگی اش با آن دو پسرهمسر دومش، سراسر کینه ونفرت با آزار وافتراهایی که به وجود پاکش می زدند واورا بدنام می خواندند. آن طفل معصوم، کیان فرزند زن بی نوا، قربانی حسادت وکینه ناجوانمردانه دو برادر ناتنی خود شد. پدر ناتنی اش از دنیا می رود وعرصه بر آنها تنگ وتنگتر می شود ومادرش مورد ضرب وشتم دائم آن دو قرار می گیرد
رمان عاشقانه تنهایی از این دنیا سهمم بود. تو یه باغ پر از وحشت ونفرت با دو برادر نا تنی که نسبت به فرزند دوم پدرشون فضایی دلخراش بوجود اومده بود.
پر از حس ترس وانتقام. صدای جر وبحث شدیدی فضای باغ روپر کرده بود. اون دوملکه عذاب زندگی من اژدر وچنگیز بودند. دو نامرد، دو کافر خدانشناس. افتاده بودن به جونم.
پسرکی نوجوون که از شدت ترس مونده بود چیزی بگه یانه. به زور آب دهان قورت میدادم و زار زار گریه می کردم. زورگویی وباز زور گویی، تحقیر وتوهین، حتی به خاک پاک مادرم. اژدر برادر ناتنی بزرگتر وسیبیل از بنا گوش در رفته، با اون صدای ترسناک ولرزه بر اندام افکن، با هیبتی غول آسا وروبه روم بود. همیشه از دیدن اون دو قالب تهی می کردم. چه برسه به اینکه بخوام باهاشون سرشاخ بشم. اژدر، با صدایی بلندتر از قبل گفت:زنگوله پای تابوت، اضافی، بد شگون وخلاصه هر لقب بد وتوهین آمیز ی که بود نثارم می کرد.
دانلود رمان هم آغوش مرگ
دانلود رمان هم آغوش مرگ بغض گلومو گرفت و داشت خفه ام میکرد. بدنم شل شد می لرزیدم. کل تنم آشوب بود. غرور داشتم، غرور جوونی. از همه بدتر داشت راجع به مادرم اراجیف می گفت. دیگه طاقت نیوردم وبا چهره ای برافروخته رو به روش _بسه، نامرد،پست فترت، خجالت نمی کشی؟ اسم شما آدم یا حیوون درنده؟ حتی یبارم مادرم با شما با تندی وبی ادبی برخورد کرد؟ بی لیاقتی، بی لیاقت. بیچاره مامان مریم، غیر از عزیزم، جانم، پسرم به اون دو چیزی نگفت.
ادامه دادم_جایی با کسی دیدیدش؟ هر بار دهن گشادتونو باز کردید وهر مزخرفی که لایق شخصیت خودتون بود رو نثار مریم پاک من کردید.
این دفعه فرق داره، اگه بکشیدمم نمیزارم روحشم آزار بدید. نمیزارم،
چنگیز که هیکلی لاغر داشت و دراز قد بود، با چهره ای موزی در ادامه چرت وپرت گویی های برادرش ادامه داد_اوه، اوه ترسیدیم جون تو.خفه وگرنه خفه ات می کنیم.
یه وقت خودت رو خیس نکنی؟…….
هر دو مثله آدمهای بی ریشه می خندیدن. خنده اونا همانا وکفری شدنم همانا. فریاد زدم_می خوایید چه غلطی کنید؟ بازم، تو زیر زمین حبسم کنید؟ باشه، ولی دهن لجنتونو ببندید. چنگیز، با اون چشای ورقلمبیده وموزی نگاه میکردو_آخ، آخ از ترس داره
رمان هایی بسیار زیبا :
رمان آیین آفرودیت | غزل نارویی برترین تخیلی نویس انجمن یک رمان
رمان اتُمیک | Lady Easar کاربر انجمن یک رمان
رمان پیچیده در پیچک تنهایی | مریم ایزدی کاربر انجمن یک رمان
رمان ققنوس نامیرا (جلد اول) | faezeh_mir کاربر انجمن یک رمان
رمان فوق العاده ای بود در عین تلخ و غمگین بودن خیلی زیبا و هیجان انگیز بود . یکم بعضی قسمت ها دور از تصور و واقعیت بود مثلا اینکه از نظر من یه بچه ی ۹ ساله نمیتونه اون جوری که نویسنده نوشته بود صحبت بکنه اگه یکم تغییر میکرد خیلی بهتر میشد.وسطش خیلی تلخ میشه و شاید اشکتون مثل من در بیاد!
به هر حال پایان خوبی داشت و خوب بود ممنون از نویسنده.