خلاصه رمان :
دانلود رمان اجتماعی داستان درمورد دختری است که در اوج تنهایی و مشکلات خودش،بنابر دلایلی در پیچ و تاپ عشق قرار میگیرد و با آن دست و پنجه نرم میکند. عشق در حین تلخی و سختی شیرینی خاصی داره ک بعد از اتمام سختی به آن پی میبریم…عشق واژه ی ترسناک و شاید هم زیبا باشه،ک در نظر انسان ها متفاوت است. بعضی از عشق ها با پایان خوش و بعضی با پایان بد به اتمام میرسه…پس میتونیم بگیم عشق هم تلخه هم شیرین،هم ترسناک هم زیبا،هم خوب و هم بد و
انقد بی فکر بود ک نفهمید یه دختر ۲۰ ساله چجوری باید تنها زندگی کنه تو دنیایی ک پر از گرگه…با بغضی ک چسبیده بود به گلوم تند تند رفتم سمت اتاقم و به نرگس خانم صاحبخانه ی دوتا اتاقم توجه نکردم…وقتی رسیدم تو اتاق بغضم ترکید و هق هق سر گرفت…
بعد از مدتی که نمیدونم چند ساعت بود با سردرد عجیب پا شدم و رفتم سمت سرویس بهداشتی،صورتمو با اب سرد شستم و راه افتادم پیش آینه. با حوله ی کوچکم صورتمو خشک کردم و شونه رو گرفتم و موهای بلندم ک تا باسنم بود رو شونه کردم نگام افتاد به صورتم ک چقد جذاب بود البته اینو بهترین دوستم شالیزه میگه…چشمای طوسی با لب های قلوه ای و کمی گوشتی.دماغ ساده ک به صورتم میومد و پوست گندمی…
شلوار جین همیشگی رو پوشیدم و مانتو شال مشکی ساده رو با کفش آل استار سفیدم پوشیدم و رفتم سمت کیفم،وسایلم و ریختم توش و از اتاق خارج شدم و رفتم سمت اتاق نرگس خانم:
–نرگس خانم؟من دارم میرم بیرون –باشه ویستا جان برو مراقب باش–چشم خداحافظ –خدابه همراهت
همینجوری ک با قدم های اروم میرفتم سمت پارک گوشیمو از کیف قدیمیم در اوردم و شماره شالیزه رو گرفتم:
–الو ویستا سلام–سلام خوبی–مرسی فدات شم،تو خوبی؟–نه شالیزه میای پیشم؟–اره گلم،چت شده؟
دانلود رمان عشق تلخه یا شیرین
دانلود رمان عشق تلخ یا شیرین بیا پارک همیشگی حرف میزنیم–باشه عزیزم میام الان–باشه بای–بای
نشستم رو صندلی و اشک هام ریخت…اخه تا کی تنهایی؟تا کی بدبختی؟تا کی زندگی پر دردسر؟مگه من چمه که نمیتونم روز خوش داشته باشم؟…
با دست های یخ شدم صورت پر از اشکم رو پاک کردم و رومو کردم سمت آسمون و گفتم:بازم مرسی همینکه آبروم نمیره بسه برام،همینکه کارم به جاهای باریک نمیکشه بسه…
باز خوبه شالیزه همرامه،مثل یه خواهر،تو غم و شادی باهامه…تموم مشکلاتم رو تا جایی ک بتونه حل میکنه،شالیزه از خانواده های سطح متوسط داره و یه خواهر بزرگتر از خودش داره…خودش هم ۲۳ سالشه و یه سال ازم بزرگتره و دانشجو رشته گرافیک…
دستمو زدم زیر سرم ک دستی نشست رو شونم برگشتم و دیدم شالیزه با لبخند نگام میکنه
–عه اومدی؟–اره،چی شده؟–امروز صادقی اومد…سوپری محل
نشست پیشم و با اخم گفت:خب چی زر زر کرد مرتیکه بشکه
–میگه پولشو میخواد…من حتی ۵۰ تومن هم ندارم تا برسه ۵۰۰ تومن…
–مردیکه بدبخت گدا…خاک رس تو سرش،ایکبیری زشت…چقد گداست ک واسه ۵۰۰ تومن اومد دم در.
–وای شالیزه،میبینمش میلرزم قیافش ترسناکه–فلاحی دیگ مزاحمت نشد که؟–نه اون نمیاد سراغم اونبار که داد و بیداد کردم دیگه نیومد–بهتر مردیکه پیر و چروک…راجب خودش چی فکر کرد که اومد از تو خواستگاری کرد خوبه ۳ تا بچه قد و نیم قد داره…تو یک دختر خوشگل،فوق العاده،جوون،بعد اون با اون ریش و سیبیل سفیدش و چشای هیز و سن ۵۰ و خورده ای اومده…واقعا متاسفم براش.
مکث کرد و دست کرد تو کیفش و کیف پولش رو در اورد
یه نگاه حلاله شاید باب میل بود:
رمان هویّت مجهول | فرزانه رجبی نویسنده انجمن یک رمان
رمان تیرمستی | FATEME078 نویسندهٔ انجمن یک رمان
رمان کلید دنیای خیال | فاطمه پناهی کاربر انجمن یک رمان
انگار نویسندش بچه دبستانی بوده!