خلاصه رمان :
دانلود رمان با عجله وارد ساختمان شد و توسط آسانسور خود را به طبقه ی پنجم رساند ، عجله ی که داشت کاملاً در حرکات و رفتارش مشهود بود و میخواست خود را زود به مقصدش برساند ، طبقه ی پنجم از آسانسور خارج شد و سریع به سمت واحد ۱۰ رفت و زنگ را فشرد ، برای اینکه اهالی خانه زودتر در را باز کنند چندین بار پشت سر هم زنگ را زد که بالاخره در توسط جوانی همسن خودش گشوده شد و معترضانه گفت : چه خبرته ؟ مگه سرآوردی ؟
جوان عجولانه گفت : پیداش کردیم سامیار ، پیداش کردیم .
سامیار ابروی در هم کشید و گفت: آدالان ؟؟؟ نه ، خواهرش . کجاست ؟
توی آسایشگاه بیماران روانی بستریه .
سامیار متعجب گفت : آسایشگاه ؟ اونجا برای چی ؟
نمی دونم ، رفته بودم روزنامه بگیرم واسه ت ، داشتم روزنامه ها را ورق می زدم که عکسش را توی روزنامه دیدم ، بیا ببین .
و روزنامه را که در دست داشت به سمت سامیار گرفت، سامیار با دیدن عکس گفت : آره، خودشه .
با شماره ی که زیرش نوشته تماس گرفتم گفتم من صاحب این عکس را می شناسم ، آدرس آسایشگاه را گرفتم و اومدم اینجا .
صبر کن حاضر بشم – تو ماشین منتظرتم
کامران با ماشین من می ریم ، ماشینت را ببر تو پارکینگ.– باشه .
سامیار به داخل برگشت و خیلی زود حاضر شد ، کامران کنار سانتافه مشکی سامیار انتظارش را می کشید که با آمدن سامیار هردوسوار شدند و از پارکینگ خارج شدند .
اجازه ی ورود با ماشین را به آنها ندادند ، ناچارا از ماشین پیاده شدند و وارد حیاط بزرگ و زیبای آسایشگاه شدند، حیاطی بزرگ با درختانی سر به فلک کشیده که با ترتیب زیبای کنار هم ایستاده بودند و شمشادهای که خیلی زیبا هرس شده بود، سامیار
دانلود رمان غوطه در گرداب
دانلود رمان عاشقانه غوطه در گرداب نگاهی به اطرافش انداخت و گفت : خوبه ، خوشم اومد ، آسایشگاه زیبایه ، از اونچه که از آسایشگاه توی ذهنم بود کلی فرق داره .
انگاری هتل هیلتون .
وارد ساختمان شدند ، نیمه ی کریدور را که پیمودند به ایستگاه پرستاری رسیدند .
– سلام خانم ،روزتون بخیر .
پرستار از جا برخواست و گفت : سلام بفرمایین .
سامیار روزنامه را مقابل پرستار گذاشت و گفت : ما این دختر را می شناسیم .
پرستار متعجب گفت : واقعا ؟ اسمش آیلار ، خواهر دوستمون .
روان پرستار مکثی کرد و گفت : شما باید با آقای دکتر قانعی صحبت کنید ، اتاقشون انتهای همین کریدور ، سمت چپ ، اسمشون هم روی در هست . ممنون .
و هردو به راه افتادند ، دکتر قانعی مشغول صحبت با تلفن بود که ضرباتی به در خورد .
بفرمایین .
سامیار و کامران وارد اتاق شدند ، دکتر با اشاره ی سر عذرخواهی کرد تا صحبتش را با کسی که پشت خط بود تمام کند .
پس بیا خودت کارای هماهنگیش را انجام بده . منم واسه ت آرزوی موفقیت می کنم . فعلا خداحافظ .
تلفن را گذاشت و گفت: عذر می خوام ، بفرمایین .
سلام آقای دکتر
سلام بفرمایین
سامیار جلوتر رفت و ضمن اینکه دستش را برای دست دادن جلو می برد گفت : رفعت هستم، سامیار رفعت و دوستم کامران رضایی
دکتر دستش را جواب داد و گفت : خوشوقتم . چه کمکی می تونم بهتون بکنم ؟
سامیار روزنامه را به دکتر نشان داد و گفت : ما این دختر را میشناسیم .
دکتر خوشحال و ناباور گفت : واقعا ؟ پس شما بودید تماس گرفته بودید ؟
دوستم کامران تماس گرفته بود .
دکتر نیکان حتما از شنیدن این موضوع خیلی خوشحال میشه . بفرمایین بنشینید .
هردو نشستند و دکتر هم پس از نشستن گفت : می تونم بپرسم چه نسبتی با اون دختر دارید ؟ می بخشید اسمش چیه ؟
یه نگاه را حتما الویت بزار:
رمان انـــکار | افسانه نوروزی نویسنده افتخاری انجمن یک رمان
رمان ترامادول | ~Yäs کاربر انجمن یک رمان
رمان فریفته | Yeganeh_S کاربر انجمن یک رمان
دانلود رمان عشق در ضربات پنالتی
سلام میشه به من بگویید من چطوری این رمان دانلود کنم ؟ آخه من چی بگویم ؟
سلام لینکش درست شد
پوزش
لینکش مشکل داره دانلود نمیشه
سلام درست شد
سلام مرسی درست شد
سلامواقعا جالب و قشتگ بود دستتون درد نکنه عالی
عالی و قشنگ، خوشمان آمد
سلام. رمان زیبایی بود توصیه می کنم بخونید
خیلی عالی بود
رمان قشنگی بود ممنون
رمان خیلی خوبی بود و نمیشد به راحتی جریاناتو حدس زد
فقط یکم آخرش سریع تموم شد و بخش عاشقانش کم بود
سلام و درود
و سپاس از وقتی که گذاشتید و ممنون از نظر خوبتون و دقیقتون ، حق با شماست کمی برای پایان رمان عجله به خرج دادم .
سپاس دوست عزیز
با سلام ممنون از رمان خوبتون ،خیلی لذت بردم ،منتظر بقیه آثارتون هستم
سپاس دوست عزیز، ان شاءالله به زودی
خیلی خوشم اومد، داستانی به نسبت جدید و هیجانی