خلاصه رمان :
دانلود رمان فانوسم باش قصه طناز دختری از طبقه پایین جامعه که با توجه به مشکلات مالی که دارند تصمیم میگیره کار کنه تا بتونه باری از روی دوش پدرش برداره طی معرفی که از طریق پدرِ دوستش میشه بعنوان پرستار وارد زندگی خانواده مرفه و مهربون فروزش میشه.. فراز و نشیب هایی سرراه زندگی طناز قرار میگیره که دست به قتل میزنه و روزای صورتی زندگیش به روزای خاکستری تبدیل میشه.. که شاید همان روزهای فقر اما با صفا را به این روزهای پر از ثروت اما در تنگنا را ترجیح میدهد.. از فقر تا ثروت… از قتل تا جنون… به راستی که سرگذشت طناز عاشق قصه چه میشود؟
تنها میدانم من یک زن هستم با دنیایی همیشه به رنگ صورتی…
در هر سن و سالی که باشم قلبم بی قرار محبت است و چشمانم منتظر..
انتظار میکشم برای محبت دیدن… برای بوسیده شدن…
چشمی میخواهم برای ستایش ..
دستی میخواهم برای نوازش…
افسوس و صد افسوس …
من یک زنم .. پر از حس پاک عاشقی…
پر از حس ناب عاشقی..
و خود نمیدانم به کدام گناه انگشت اتهام و قضاوت گریبانم را میفشارد و راه تنفس را برمن تنگ میکند…
عاشق که باشی دنیا را از دریچه عشق و مهر میبینی ..
دنیایت هم حال و هوا و رنگ و بوی دیگری دارد..
من به گناه حس عاشقی ام متهمم..
چه ساده قضاوت میکنند حس از برگ گل یاس پاک ترم را..
چه ساده میشکنم و دم نمیزنم..
چه ساده اتهام دیوانگی بر من روا میدارند…
و نمیدانند که من از دیوانه ها هزاران عاقل مرده دیده ام..
شاید من همان عاقل مرده ام که دیوانه خطابم میکنند…
دلم فریادی میخواهد تا شنوایی کل جهان را به یغما ببرم..
دانلود رمان فانوسم باش
دانلود رمان اجتماعی اما باز هم به اتهام زن بودنم مجبور به سکوتم ..
سکوتی دردآور و شاید بلندتر از هر پژواک و آوای فریاد مانندی..
پشت مهر داغ سکوتی که بر لبانم زده اند هزاران حرف ناگفته مهر و موم شده است…
آخر چه میدانند که پایان تلخ یک زن چیست؟
اما من به خوبی درک کردم.. به خدا قسم که من پایان زن بودنم را حس کردم…
درست از زمانی که عشق و محبتم نادیده گرفته شد جواب هایم مانند موهایم تنها به گفتن بله.. نه ..
کوتاه شد..
دیگر در نگاه و صدایم نه شوقی بود نه انتظاری…
من باخته بودم .. من تمام زندگی ام را باخته بودم و به لب هایم رژ بی رنگی از جنس سکوت زده بودم…
شاید هم محبوبم باخت درست از زمانی که دیگر از سردی دستان و بی مهری نگاهش گله ای نکردم…
نمیدانم شاید هم هردوی ما باخته بودیم از زمانی که تمام عاشقانه هایم را در چمدانم ریختم و رفتم…
تنها میدانم زن به گناه حس عاشقی اش بی پناه ترین مخلوق خداست…
من طنازم .. پر از ناز و نیاز دخترانه ..
پر از دلبری های عاشقانه…
این روزها که در زندان و پشت میله های خفقان آور سر میکنم و هر لحظه را منتظر اجرای حکم قصاصم
هستم تمام آن ناز و نیاز و دلبری هایم فروکش کرده است.. تمام روزهای تکراری ام را از برم ..
هرروز طبق عادت این مدت به تقویم جیبی ام خیره میشوم و با بغض یک روز دیگر که از عمرم کاسته
میشود را خط میکشم …
نمیخواهم بشمارم که تنها چند صباح دیگر نفس خواهم داشت ..
فقط روزها را خط میکشم تا روزی که به اجرای حکمم موقر شده است برسم و در عمل انجام شده قرار گیرم
یه نظر حلاله مثل همیشه:
رمان دزد و پلیس بازیِ عاشقانه | black.star کاربر انجمن یک رمان
رمان عروس اقیانوس | فائزه حاجیحسینی کاربر انجمن یک رمان
رمان کلید دنیای خیال | فاطمه پناهی کاربر انجمن یک رمان
دانلود رمان می خوام دیوونه باشم
سلام به نویسنده عزیز
رمانی خوبی بود ولی اخرش با نامردی تموم شد
حیف رمان به این قشنگی با پایان به این تلخی
به نظرم هر قصه ای پایانش خوشه مگر اینکه هنوز به پایان نرسیده باشیم
مگه ما نمیگیم خدا رحمان و رحیمه ؟ در هر صورت رمان قشنگی بود ممنون از نویسنده