دانلود رمان هزاران فریاد ⭐️

خلاصه رمان :

دانلود رمان عاشقانه هزاران فریاد اینجا حرف از یه عاشقانه آروم ولی پر پیچ و تابه اینجا حرف از یه دختر پزشکه که دلدادگیش رو با یه بازی لو داد و پسری که معروفه! داستان از یه تصادف شروع میشه و سیاه شدن لباسِ دختر و پسر داستان و گذشته ای که دنبالشونه…

روشنا:من فعلا موبایل میدم دست نیاز…این عینکم بخار گرفته تمیزش کنم

دستش و نزدیک لبش برد و بوسی برای پرهام فرستاد و تند تند دستش و تکون داد. موبایل و ازش گرفتم. طناز، پرهام و از روی پاش بلند کرد و پایین گذاشت و تکیه اش و به صندلی داد.

در لا به لای سکوت چند ثانیه ای که بینمون حضور پیدا کرد، تونستم بهتر ببینم چشمای مشکی رنگش و امان از این چشم ها، که با لبخند کمرنگ روی لبش، پارادوکس داشت.

انگار برگشته بود به اون طناز قبلیبی حال، پریشون

دلم می خواست از وسط معرکه ای که زندگی براش به پا کرده بود،بیرون می کشیدمش و میاوردمش اینجا و دورش میکردم از این خنده های تصنعی!ولی نشد، خودش نخواست

طناز:همه چی رو به راهه؟چیزی که نیاز نداری؟نه همه چی هست. چه خبر از اوضاع؟سری تکون داد

طناز:طبق معمول!همین حرف اش، کافی بود برای فهمیدن وضعیت اونجا.

نفس عمیقی کشید.طناز:کی برمیگردی؟

حدودا چهار روز دیگه.لبخندش جون گرفتطناز:منتظرتمکاری نداری؟

طناز:قربونت!مواظب خودت باش._از طرف من پرهام و بوس کن

تماس و با خداحافظی قطع کردم. روشنا با پارچه کوچکِ نرمِ توی دستش،هنوز درگیرِ شیشه های عینکش بود

روشنا:تمام؟

سری به نشونه آره تکون دادم و موبایل و بهش برگردوندم. نگاه که به اطراف افتاد، تازه متوجه بیشتر شدن ازدحام شدم. صحبت کردن با طناز همین بی خبری ها از دنیای اطراف رو برام داشت.

 

دانلود رمان هزاران فریاد

 

دانلود رمان هزاران فریاد

 

دانلود رمان روشنا عینک و به چشماش زد و پارچه صورتی رنگ و بعد از گذاشتن توی جعبه، داخل کیف کمریش قرار داد

روشنا:وایسا یه عکس ازت بگیرم.

توی این سه روزی که اومدم این چهارمین عکس که اینجا میگیریم

روشنا:غر نزن.اون موقع روز بود الان شبه!وایسا یه عکس بگیرم تا محمد این اطراف پیداش نشد

به اجبار حرفش، کلاه روی سرم و درست کردم و دست در جیب، خندیدم و رو به روش ایستادم

خوبه؟گوشی رو بالا بردروشنا:آره.

شمرد.به سه نرسید، عکس و گرفت.

صورتم و با حوله خشک کردم که با صدای چرخش کلید توی در، سرم و از در دستشویی بیرون بردم. در کسری از ثانیه، در باز شد و بسته های توی دست روشنا نمایان شدن. حوله به دست بیرون رفتم. روشنا تا چشمش بهم افتاد، با لحن بشاشی گفت:

روشنا:کی بیدار شدی؟ فکر کردم خوابی هنوز.آخه هرچی زنگ زدم جواب ندادی!

حوله و روی میز وسط آشپزخونه که بسته ها و روش قرار داده بود، گذاشتم.صدام،هنوز رگه هایی از خواب آلودگی رو در خودش داشت

موبایلم خاموش شده بود. چند دقیقه گذاشتمش توی شارژ.ظرف ماست رو بیرون کشید.

روشنا:آها…چون طناز بهم زنگ زد. گفت که موبایلت خاموش بود. فکر کرد پیش منی و انگار کارت داشت

پس برم یه زنگ بهش بزنمروشنا:آره، برو یه زنگ بزن و برگرد که یه سوپرایز برات دارم

از شیطنت نگاهش، گونه هام بالا رفتن و لبم خندید

پاهام و به سمت اتاق هدایت کردم. موبایل و برداشتم که صدای روشنا این بار بلند تر به گوشم رسید

روشنا:رفتم همون فروشگاهه که گفتم ایرانیِ… میخوام برات بعد از چند روز غذای ایرونی درست کنم.

شماره طناز و گرفتم و از اتاق خارج شدم.

 

رمان هایی که در اینده پولی خواهند شد:

رمان قانون بازی | f@rn@z کاربر انجمن یک رمان

رمان ده و ده دقیقه | س.سرحدی کاربر انجمن یک رمان

رمان پارادوکس شیرین | معصومه نوروزی کاربر انجمن یک رمان

دانلود رمان استاد جذاب من

رمان یاغی

5/5 - (3 امتیاز)

منتشر شده توسط :REZA_M در 1617 روز پیش

بازدید :4555 نمایش

این کتاب را به اشتراک بگذارید ..

نام رمان

هزاران فریاد

نویسنده

سراب

ژانر

عاشقانه

طراح

بهار قربانی

تعداد صفحات

350

منبع

رمانکده

اندروید

دانلود فایل apk

پی دی اف

دانلود فایل pdf



دیدگاه خود را بنویسید . تعداد نظرات : ( 1 )


  1. نویسنده گفت:

    جالب بود. همین قدر که ذهنت رو درگیر کنه و با خودت بگی من اگه جای اونها بودم چکار می کردم یعنی هم موضوع خوب بوده و هم قلم نویسنده
    ولی یه موضوعی اذیت میکرد معلوم نبود این احسان و مهدی این وسط چی اند؟؟؟ مدام به جای نریمان احسان گفته شد یا به جای مهیا مهدی

افزودن نظر