واژه ها مردند در نطفه! و بی آنکه بر لبانت جاری شوند در خفاء مسکوت ماندند! «کلمات بی آنکه از دهان خارج شوند و خودی نشان دهند در نطفه خود خفه شدند انگار کسی یقه آنها را گرفته است و گریبانِ آنها را با دستانِ خود آنقدر میفشارد که
جان از بدنشان خارج میشود و،
بویِ تعفنشان
بویِ گندیده مرگ دیدهاشان در فضا
پخش میشود!»
***
«بوی مرگ را استشمام میکنی؟!
بویِ زندگی هایِ تباه شده را چه طور؟!
و اکنون من
دختری را در سیاهی شب در خانوادهای تباه شده… .
در میان هجوم بی امانِ بغضهایِ
مانده بر گلویش
و ضربان قلب بی امانش
و… .
کلمات خفه شده قلبش
همه و همه را بی آنکه بشنوم
استشمام میکنم، بوی مرگ دیدهاشان از صد فرسخی به مشامم میرسد!»
***
« تباهی
تباهی، تباهی… ـ
این واژه متشکل از سیاهیست
سیاهی را وقتی درک کردم که تو را ندیدم
تباهی را وقتی… .
درک کردم که تو رفته بودی
در واقعه تو از خیلی وقتِ پیش رفته بودی
و من آنقدر دیر متوجه رفتنت شدم که واژهای نتوانستم
بر زبان آورم
تا مانع رفتنت شود!»
***
«من گریزانم از سخن گفتن،
از به کار بردنِ واژههایِ گمنام،
از شکفتنِ کلماتِ جوانه زده،
در قلبم… .
از همه اینها!
به خصوص از این جهان گریزانم!»
دانلود دلنوشته واژهها مردند
«و خندههایِ تو
و لمسِ بیامانِ مژهگانِ تو
و واژههایِ بیرون آمده از لبانت
همه و همه نور را برایم به ارمغان میآورد»
***
«بیا و منِ معذور را از این مهلکهِ خارج بنما
آیا در توانت است… .
بیشواهد و قرائن… .
مرا نجات دهی… ـ
آیا میتوانی بیهوده گفتن را تمام کنی
و واژهای مناسب برایِ نجات دادنِ این مظنون به کار بری!»
***
«و تکتکِ کلماتی را که تو به کار میبری
آنچنان مرا به عمقِ دیوانه گی میکشانند که
کاری جز،
ماندن در این باتلاقِ کلمات نمیتوانم انجام دهم!»
***
« که ضوضاء بیکرانِ تبارت
آنچنان مرا در گیر و دار بر انداخته است،
که هیچ چیز جز کلمات تسلی کالبدِ بیروح من نمیشود!»
***
فریادِ حرفهایِ نگفته من به تو
میشود سطر به سطر واژه
بر رویِ کاغذی به سیاهی چشمانت!
***
«که کالبدِ مایوسِ مرا
به آرامیدنِ روحِ خود بخوان
چرا که ضوضاء مغزم،
کلمات را به تسلی روحم نمیخوانند… .»
***
«در پسِ هجومِ دردهایِ قلبم
میدَرَم پردههایِ شرم و حیا را
آنچنان که شوند کاغذی بهنامِ کلماتِ
شرمنامه!»
***
و اما منفور تر از چشمانِ
عریان از شرمِ تو
سرخی لبانت
برایِ رهگذره خیابانی بود!
***
که بیوه عنکبوتی در من
با کلماتِ آشفته ذهنم
شروع به تار بافتن میکند!
***
«تو باعثِ سقطِ خون در رگهایم هستی
تویی که با کلماتت آنچنان آتش بر دامانِ من میزنی؛
که جز سوختن در شرارههایِ آتش کاری از دستم بر نمیآید!»
***
«نعشِ این پیکرِ درد دیده را
با کلماتت به آتش نکشان
که کائنات،
تو را در دامانِ سیاهی میاندازند!»
دلنوشته های کاربران یک رمان:
دلنوشته سوز فراق|سما شمس،شقایق سیدعلی کاربران انجمن یک رمان
ای کاش خدا کاری کند|شقایق سیدعلی کاربر انجمن یک رمان