دانلود رمان سیه چشم ⭐️

خلاصه رمان :

دانلود رمان سیه چشم تو عشق را به گونه‌ای به من آموختی که جای هیچ عشق و علاقه‌ای باقی نماند! تو اعتمادم را چنان بر زمین کوباندی و هزار تکه کردی که دیگر هیچ اعتمادی باقی نماند. آمدی و زندگی‌ام ویران شد، حال با این قلب هزار تکه شده چه کنم؟!
آغاز من پایانت شد.
پایان تو، آغاز من شد.
تو کناره گرفته بودی اما من،
یک تنه عاشق تو بودن را به رخ همگان کشیدم!مهسا:
زنگ پایان کلاس که به صدا درآمد هم کلاسی‌های شر و شیطون من هرکدام به سمت و سویی دویده و به گونه‌ای به سمت در کلاس خیز برمی‌داشتند که انگار حکم آزادی یک زندانی را به دستش داده‌ای و او بی صبرانه برای خروج از زندان به این طرف و آن طرف می‌رود!
لبخندی به این هیاهو و صدای جیغ و خنده‌هایی که در سرم می‌پیچید زدم. سال آخر دبیرستان را می‌گذراندم و چه کسی می‌گوید که دبیرستان بار دیگر تکرار میشود؟!
برخلاف دیگر هم کلاسی‌هایم به نرمی از جایم برخاسته و کتاب‌ها و جزوه‌هایم را درون کیف مشکی رنگ خود جا دادم. سپس به طرف چادر خود رفته و کشش را در دست فشردم. بعد از آن که کش چادر را روی سرم محکم کردم دستی به چادر مشکی‌ام کشیدم و کیف عزیزم را به دوش کشیدم.
به محض خروج من از کلاس ضربه‌ای نه چندان محکم بر روی شانه‌ام نواخته شد و من بی هیچ تردیدی می‌دانستم صاحب آن دست ظریف کیست!
_دریایی، جزوه ات!
همچنان که سه سال است از کنار هم بودنمان می‌گذرد مرا دریایی خطاب میکند! نمی‌دانم به سبب چشمان دریاگونه ی من است یا به راستی چهره‌ام به موجودات دریایی شبیه است؟!

دانلود رمان سیه چشم

دانلود رمان سیه چشم

 

رمان عاشقانه تک‌خنده‌ای مهمان چهره‌ام شد؛ چال گونه‌هایم حسودی کردن داشت که این گونه نگاهم می‌کرد؟!
-ممنون فرناز، فردا می‌بینمت.
لبخند شیرینی تحویلم داد و با مهربونی و صمیمیت کلامش مرا همراهی کرد.
-خواهش میکنم گلم، مرسی از تو که بهم داده بودی. فعلا!
دستی برایش تکان داده و از حیاط مدرسه به بیرون رفتم.
گوشه‌ای ایستادم و طبق معمول حرکتی به بند کیفم داده و آن‌ها را روی دو طرف شانه‌ام میزان کردم. دستانم را دو طرف بدنم قرار داده و نگاه جستجوگر و صد البته خسته‌ام را روانه‌ی مسیر تردد ماشین‌های گوناگون از مقابل مدرسه‌مان کردم. سرویسی بودم و برای برگشتن به خانه، مثل همیشه به انتظار آمدنش ایستاده بودم.
پای راستم را با ضرباتی ناهماهنگ و ناموزون به زمین کوبیده و لب پایین را به تیغه‌ی دندان می‌کشیدم که ایستادن کسی را در کنارم احساس کردم.
حدس می‌زدم یکی از هم سرویسی‌هایم باشد که با شنیدن صدای نازکی که کلافه و غرولند به نظر می‌رسید، به درستی حدس خود پی بردم.
-ای بابا! پس کجاست این مرده؟! چرا همیشه باید آخرین کسایی باشیم که میرن خونه؟ اصلا نمی‌فهمم چرا اینقدر دیر می‌کنه!‌ واقعا که!
دیر آمدن راننده‌ی سرویسمان که مردی حدودا ۴۰ الی ۴۵ ساله بود، مسئله‌ای بود که مرا نیز آزرده خاطر می‌کرد. در حالی که ساعت تعطیلی مدرسه‌مان دو و سی دقیقه بود، ربع ساعتی را نیز به انتظار آمدن سرویسمان می‌ایستادیم!
اما از طرفی دیگر، این راننده‌ی گرامی ما قبل و بعد از ما نیز چندین سرویس از مدارس دیگر دارد، بردن و آوردن آن‌ها نیز طول می‌کشد و ترافیک بین راه نیز بر دیر آمدنش تاثیر منفی اعمال می‌کند.
چه می.توانستیم بگوییم؟! کاری از دستمان بر نمی‌آمد.
صورتم را به طرفش چرخاندم و با لحنی نه چندان عصبی، اما خسته و بی حوصله پاسخ دادم:
-چیکار می‌تونیم بکنیم گندم؟ خب چند تا سرویس قبل و بعد از ما داره و باید دنبال بچه‌های دیگه از مدارس دیگه هم بره… حتی صبح‌ها هم همیشه با تاخیر میاد و دلیلش همین موضوعه… اما چیزی نمیشه گفت که! منم از این انتظار خوشم نمیاد اما…

به درخواست نویسنده رمان رایگان شد

 توصیه ما به شماست:

3.9/5 - (33 امتیاز)

منتشر شده توسط :REZA_M در 1015 روز پیش

بازدید :36474 نمایش

این کتاب را به اشتراک بگذارید ..

نام رمان

سیه چشم

نویسنده

سیده پریا حسینی

ژانر

عاشقانه، اجتماعی

طراح

Aisa Hami

تعداد صفحات

437

منبع

یک رمان

اندروید

دانلود فایل apk

پی دی اف

دانلود فایل pdf



دیدگاه خود را بنویسید . تعداد نظرات : ( 15 )


  1. سیده بریا حسینی گفت:

    ک‌خنده‌ای مهمان چهره‌ام شد؛ چال گونه‌هایم حسودی کردن داشت که این گونه نگاهم می‌کرد؟!
    -ممنون فرناز، فردا می‌بینمت.
    لبخند شیرینی تحویلم داد و با مهربونی و صمیمیت کلامش مرا همراهی کرد.
    -خواهش میکنم گلم، مرسی از تو که بهم داده بودی. فعلا!
    دستی برایش تکان داده و از حیاط مدرسه به بیرون رفتم.
    گوشه‌ای ایستادم و طبق معمول حرکتی به بند کیفم داده و آن‌ها را روی دو طرف شانه‌ام میزان کردم. دستانم را دو طرف بدنم قرار داده و نگاه جستجوگر و صد البته خسته‌ام را روانه‌ی مسیر تردد ماشین‌های گوناگون از مقابل مدرسه‌مان کردم. سرویسی بودم و برای برگشتن به خانه، مثل همیشه به انتظار آمدنش ایستاده بودم.
    پای راستم را با ضرباتی ناهماهنگ و ناموزون به زمین کوبیده و لب پایین را به تیغه‌ی دندان می‌کشیدم که ایستادن کسی را در کنارم احساس کردم.
    حدس می‌زدم یکی از هم سرویسی‌هایم باشد که با شنیدن صدای نازکی که کلافه و غرولند به نظر می‌رسید، به درستی حدس خود پی بردم.
    -ای بابا! پس کجاست این مرده؟! چرا همیشه باید آخرین کسایی باشیم که میرن خونه؟ اصلا نمی‌فهمم چرا اینقدر دیر می‌کنه!‌ واقعا که!
    دیر آمدن راننده‌ی سرویسمان که مردی حدودا ۴۰ الی ۴۵ ساله بود، مسئله‌ای بود که مرا نیز آزرده خاطر می‌کرد. در حالی که ساعت تعطیلی مدرسه‌مان دو و سی دقیقه بود، ربع ساعتی را نیز به انتظار آمدن سرویسمان می‌ایستادیم!

  2. sahar گفت:

    من عاشق کارای شمام پریا جان،انشالله که مث بقیه کارا قشنگه،برم شروع کنم

  3. نویسنده گفت:

    برقیشو از کجا بخونیم

  4. sahar گفت:

    کسل کننده است یکم،نوع نگارشت قشنگه ها،ولی سوژه اش سرده،نتونستم ارتباط بگیرم.سی چهل صحفه بیشتر نخوندم
    شرمنده

  5. نویسنده گفت:

    سلام
    زیر اون قسمتی که نوشته قیمت رمان ۵۰۰۰ تومنه نوشته دریاعت نسخه ی کامل رمان روی اون بزنین تا بعد از پرداخت مبلغ لینک دانلود رمان براتون بیاد

  6. نویسنده، سیده پریا حسینی گفت:

    من جدا متاسفم که اینو میشنوم البته میدونم سوژه تکراریه اما به هر حال فکر نمیکردم براتون کسل کننده باشه. اما بازم ممنون از نظرتون
    @sahar

  7. هستی صفرپور گفت:

    چطوری رمانم و بذارم تو سایتتون. به چه آیدی پیام بدم؟

  8. بانو گفت:

    خیلی کسل کننده بود من که فقط قسمتی از اون رو خوندم تا آخر ادامه ندادم انقدر هم چشمای آبی و مژه سیاه تکرار شده بود که انگار قحطه و یک‌ویژگی منحصر به فردی که هر کس دارای اون باشه دیگه …

  9. نویسنده گفت:

    @بانو
    خواننده عزیز دلیل تکرار شدن رنگ چشم های دختر و مخصوصا پسر داستان به خاطر این بود که دختر با رنگ چشمای سیاه دچار حالتی از ارس و وحشت میشد وگرنه بله من نگفتم قحطی اومده که فقط همینا چشاشون این رنگی باشه!

  10. مریم گفت:

    برخلاف نظر یه عده اصلا کسل کننده نبود و به نظرم جذاب و دلنشین بود مرسی از نویسنده عزیز

  11. لیلا گفت:

    قشنگ بود. دوسش داشتم

  12. marzie گفت:

    خیلی کسل کننده بود

  13. mari گفت:

    خیلی کسل کننده بود

  14. نویسنده گفت:

    به نظر من یه زمان واقعا کسل کننده بود .علاوه بر اعتماد به نفس کاذب شخصیت اصلی رمان ( شاگرد اول بودن ،بیان کردن مداوم رنگ چشمان و چاله گونه)واقعا رو اعصاب آدم بود .درسته دختر پر از نازو نیازه اما تو این رمان واقعا زیاده روی شده بود .دعوای پدرو مادر عادیه تو همه خونه ها هست اما متأسفانه شخصیت رمانت خیلی لوس وکسل کنندس آدم نمیتونه باهاش ارتباط بگیره . درسته که رمان به داستانه و توی داستان قوه تخیل نویسنده تا بی نهایت به پرواز در میاد و آزاده اما کدوم مجری میاد دایرکت اینهمه حرف میزنه ،شماره میده،قرار می‌ذاره؟
    بنظرم تو انتخاب شخصیت ها و نوع رفتارشون و ژانرت بیشتر دقت کن عزیزم
    موفق باشی

افزودن نظر