خلاصه رمان :
دانلود رمان نوشداروی عشق وقتی اوج میگیری و به رسیدن به بینهایتها فکر میکنی، خبر نداری که پشت پردهی روزگار چی در انتظارته، و نمیدونی که فاصله از عرش تا فرش یک چشم برهم زدنه! نوشداروی عشق روایت دو رفیق است، یکی از جنس استقامت و توکل و امید که در روزهای اوج خودش با دیو سیاه مرگ روبرو میشود و تصمیم میگیرد با آن مبارزه کند، و دیگری از جنس بیخیالی و خوشگذرانی که به علت رازی در گذشتهاش اراده کرده با کلمهای به نام عشق بیگانه باشد اما …
با قدمهای سست و لرزان پلههای بیمارستان را طی کرد تا به سالن اصلی رسید، پریسا دختر داییاش که او را همراهی میکرد، نگران بود و تپشهای قلبش تندترو تندتر میشد.
آرمین مثل همیشه سعی کرد قوی و آرام باشد، و اجازه ندهد طوفانی که در دلش برپاست نگاهش را تحت تاثیر قرار دهد، او نمیخواست پریسا اضطرابش را بخواند و ترحمش بیشتر شود! به چشمان غمگین پریسا نگاه کرد و دلداریاش داد.
نترس! من حالا حالا بیخ ریشتونم!
پریسا نگاهش را گرفت و بغض کرد، به عمهاش فکر کرد که در خانه، پای سفرهی صلواتی که پهن کرده با چشمان اشکبار امید خبری خوب دارد. به اینکه آرمین را مثل برادرش دوست میداشت و با او بزرگ شده بود و نمیتوانست دردش را ببیند، و برای همین امروز به اصرار همراهش شده بود، در حالی که آرمین با اصرار مانع همراهی خانوادهاش شده بود.
در سالن انتظار نشستند و منتظر شدند که نوبتشان بشود. پریسا کتاب دعایش را دردست گرفت و شروع به خواندن کرد. آرمین
دانلود رمان نوشداروی عشق
رمان عاشقانه که دستانش را در هم قفل کرده و به تلویزیون بیمارستان خیره شده بود، غرق در افکارش، به روزی برگشت که جواب کنکورش را گرفته بود.
“خودش هم نفهمید چطور از کافینت تا خانه را آنقدر سریع رسیده بود، از خوشحالی روی پا بند نبود و هیجان زده انگشتش را روی زنگ در گذاشت و یادش رفت بردارد. با صدای مادر به خودش آمد و دستش را پایین آورد.
کیه؟ چه خبرته؟ مگه سرآوردی؟!
در بازشد و آرمین دستهایش را به دو طرف لنگهی در گذاشت و در چشمان مادرش نگاه کرد. عمیق و با لبخند…
تویی مادر؟! این چه طرز زنگ زدنه؟ تو مگه کلید نداری؟
مادر به آرزوت رسیدی.
مادر که فراموش کرده بود امروز موعد اعلام نتایج کنکور است، با کلافگی سری تکان داد:
آرزوم چیه دیگه؟ بیا تو ببینم چی میگی…کنار رفت و اجازه داد وارد شود، در را آرام بست و پرسید:
حالا میگی چی شده یا نه؟
دست هایش را در هوا تکان داد، نفس عمیق کشید و به سمت مادرش برگشت. برگهای که زیر لباسش پنهان کرده بود را نشان داد؛ چشمانش از شادی درخشید و خیره به مادر گفت:
مادر من، چرا باید روز به این مهمی رو فراموش کنی؟!
مادر که حالا پی به ماجرا برده بود، با هیجان و اضطراب پرینت نتایج را از دستش کشید:
یا خدا! بده ببینم …
چادرش را رها کرد و همانجا وسط حیاط نشست و شروع کرد به جستجو.
آرمین روی دو زانو نشست و شانه های مادر را گرفت و بلند کرد و در چشمانش خندید:
مهندسی عمران، رتبه ی دورقمی، شهر خودمون.
مادر نگاه گره شده در چشمان پسرش را گرفت و به آزیتا دوخت که سراسیمه خودش را به آنها رسانده بود، و با شنیدن حرف آرمین دستش را جلوی دهانش گذاشته بود تا جیغش را خفه کند. مادر در حالی که کاسهی چشمانش در حال لبریز شدن بود، روی زمین به سجده رفت و آزیتا برگه را برداشت و به سرعت به طرف تخت گوشهی حیاط دوید. آرمین اندام نحیف مادر را در آغوش مردانهاش جای داد و تا کنار تخت همراهی کرد و در گوشش نجوا کرد:
_همش به خاطر دعاهای خودته مادری، نوکرتم!”
با صدای مسئول بخش آزمایشات که نامش را صدا میزد به هیاهوی بیمارستان برگشت،
_آقای آرمین معینی…
رمان ها را بخون پشیمون نمیشی دوست من :
رمان زندگی شخصی آقای دکتر | بانوی ایرانی
رمان شیاطین هم فرشته اند | roro nei30
رمان عروس اقیانوس | فائزه حاجیحسینی
راستش خوب بودااا
ولی من خوشم نیومد